loading...
درد دل و...
راھی جز نرمش و بازی با ھستی نیست . ارد بزرگ

دوست واقعی کسی است کھ دستھای تو را بگیرد ولی قلب ترا لمس کند . مارکز

عشق یگانھ منبع نیرو و قدرت شماست . باربارا دی آنجلیس
قانون احتمالات یادت نره ، بلاخره یک نفر خواھد گفت بلھ . آنتونی رابینز
اگر فکر می کنید کھ موفق می شوید یا شکست می خورید،در ھر دو صورت درست فکر کرده اید.آنتونی
رابینز
وقتی انسان آرامش را در خود نیابد ، جستجوی آن در جای دیگر کار بیھوده ای است.لارو شفوکو
ھنگامی کھ می خواھی وظیفھ و بایستھ خویش را انجام دھی از کسی فرمان نگیر . ارد بزرگ
در تاریخ جھان ، ھر لحظھ عظیم و تعیین کننده ، پیروزی نوعی عشق است.امرسون
موفقیت ، یک درصد نبوغ ، 99 درصد عرق ریختن . توماس ادیسون

مھم این نیست کھ در کجای این جھان ایستاده ایم ، مھم این است کھ در چھ راستایی گام بر می داریم . ھولمز
بسیاری از آرزوھایمان را می توانیم با نشان دادن توانمندی خویش بھ آسانی بدست آوریم . ارد بزرگ
سعی نکنیم بھتر یا بدتر از دیگران باشیم ، بکوشیم نسبت بھ خودمان بھترین باشیم . مارکوس گداویر
مغز ما یک دینام ھزار ولتی است کھ متاسفانھ اکثرمان بیش از یک چراغ موشی از آن استفاده نمی کنیم .
ویلیام جیمز
نگاه خردمندان بھ ریشھ ھا می رسد و دیگران گرفتار نمای بیرونی آن می شوند . ارد بزرگ
آن گاه خواھید دید کھ زندگی با لطف و محبت ، زیبایی ، رحمت ، شادی ، نشاط و شور و سرزندگی بھ شما
پاسخ خواھد داد . باربارا دی آنجلیس
بھترین خوشبختی ھا ، یاری بھ دیگران است. آلبرت ھوبار
آن چھ انسان ھرگز نخواھد فھمید این است که چگونھ در مقابل کسی کھ ما را آفریده و ھمھ چیز ما از اوست
مسوول خواھیم شد و او از ما بازخواست خواھد کرد ؟!؟!؟ . موریس مترلینگ

چھار چوب نگاه ما زمینی است ، اما برآیند اندیشھ ما جنبھ آسمانی نیز پیدا می کند . ارد بزرگ

ھر چھ عشق و شور زندگی بیشتری از خود ابراز کنید برای دیگران نیز بیشتر مقاومت ناپذیر خواھید شد و
آن ھا دیگر نخواھند توانست شما را نادیده بگیرند . باربارا دی آنجلیس

 

در تاریخ ایران چهر های و نام های زیادی در عرصه های دینی و سیاسی و فرهنگی و علمی وجود دارند كه با وجود اینكه نامشان در تاریخ ثبت شده ، اما به علت عدم ازدواج ، نسلشان منقطع و هیچ فرزند و نشانه ای از آنها به یادگار باقی نمانده است . سایه نیوز نوشت: در پرونده ویژه سایت، این بار به سراغ برخی از این چهره ها رفتیم و آنها را برای شما معرفی می كنیم :
  

سید جمال الدین اسدآبادی همدانی

سید جمال الدین اسدآبادی همدانی از بزرگترین مصلحان و بیدارگران در جهان اسلام است كه بعد از گذشت نزدیك به ۱۱۵ سال از شهادت مظلومانه اش در گوشه زندان جور حكومت عثمانی ، نامش زنده است و افكارش جاوید.
 
این مجاهد بزرگ در طول زندگی اش شاگردان بسیاری پروش داد ولی به دلیل عدم تشكیل خانواده و ازدواج نكردن ، فرزند و یادگاری برجای نگذاشت . شهید مرتضی مطهری در مورد سید جمال الدین اسدآبادی چنین عنوان می كند: سید جمال هر كار ممكن را برای درمان درد های جامعه انجام داد.مانند مسافرت ها،تماس ها،سخنرانی ها،نشر كتاب ومجلات،تشكیل حزب و جمعیت و حتی ورود و خدمت در ارتش بهره جست.در عمر 60 ساله خود(1314-1254 ه.ق )ازدواج نكرد و تشكیل عائله نداد زیرا با وضع غیر ثابتی كه داشت و هر زمانی در كشوری به سر می برد و گاهی در تحصن یا تبعید یا تحت نظر بود،نمی توانست مسئولیت تشكیل خانواده را برعهده بگیرد.
 

ژوزه ساراماگو ،نويسنده فقيد پرتغالي با جديرترين كتابش كه پس از مرگ او منتشر شد،خوانندگان آثارش را به روزگار كودكي اش مي‌برد._

به گزارش خبرگزاري كتاب ايران (ايبنا) به نقل از واشنگتن پست، در كتاب «خاطرات كوچك» كودكي را مي‌شناسيم كه با بي سوادي احاطه شده و بين شهر و حومه در نوسان بود. اما همين كودك عشقش به خواندن را با دنبال كردن متون روزنامه‌هاي باطله كه دور ريخته شده و خواندن نوشته هاي مولير در كتاب راهنما نشان مي‌دهد. از همينجاست كه با زبان مردي آشنا مي‌شويم كه در داستان‌هايش دنيايي جديد از كوري خلق مي‌كند، مسيح را وادار به عذرخواهي مي‌كند و روزي را تجسم مي‌كند كه مرگ دست از كار بكشد... اين واژه‌ها، همان قدر كه خيال انگيز و عجيبند، مي توانند ما را به دنيايي جديد پرتاب كنند.

سامانه ویکیپدیا به نقل از چند منبع معتبر جهانی اسامی بیلیونرهای ایرانی را منتشر کرده است.

به گزارش مشرق به نقل از آتی نیوز ،سامانه ویکیپدیا به نقل از چند منبع معتبر جهانی اسامی بیلیونرهای ایرانی را منتشر کرده است.در این رده بندی اسامی ایرانیانی که حداقل ۱۰۰میلیون دلار آمریکا ثروت دارند دیده می شود.

۱- در صدر این فهرست سام نظریان با سرمایه ای بالغ بر ۱۲۲ بیلیون دلار در جایگاه اول قرار دارد.سام نظریان ۳۶ ساله، متولد ۱۳۵۴ در یک خانوادهٔ یهودی در ایران، فرزند یونس نظریان بنیانگذار شرکت بزرگ کوالکام و فارغ التحصیل دانشگاههای نیویورک و کالیفرنیای جنوبی است. نظریان بنیانگذار و مدیر عامل شرکت SBE Entertainment Group و سرمایه گذار معتبر ترین و پرشکوه ترین تاسیسات تفریحی در لس آنجلس، لاس وگاس و میامی است.گفتنی است که شعبه یکی از کلوب های وی همزمان با بازی حامد حدادی درآن ورزشگاه افتتاح شد.
 


لازم به ذکر است که ماشین وی تنها ۱ میلیون دلار قیمت دارد.

- نفر دوم این فهرست پیر امیدیار معروف و مالک سایت ای بی است.ثروت وی در سال ۲۰۱۱ ۶/۷ بیلیون دلار برآورد شده است.وی که جایگاه ۲۹ ثروتمندان جهان را به نام خود کرده است، رئیس و موسس سایت ای‌بی (e-bay) اولین و معروفترین وب‌گاه مخصوص حراج و خرید و فروش اینترنتی است که تا آخر سال ۱۹۹۸ ۱/۲ میلیون عضو ۷۵۰ میلیون دلار حجم معاملات و حدود ۸ میلیون دلار سود کسب کرده بود .این شرکت بیش از ۶۰۰۰ کارمند ۴۶ میلیون مشتری ثبت شده و ۴۴۱ میلیون دلار سود خالص در سال ۲۰۰۵ داشته‌است.

به ادامه مطلب بروید

طنز چیست؟

طنز واژه‌ای عربی است و در واژه به معنای مسخره کردن، طعنه زدن، عیب کردن، سخن به رموز گفتن و به استهزا از کسی سخن گفتن است. معادل انگلیسی طنز satire است که از satira در لاتین گرفته شده که از ریشه satyros یونانی است. satira نام ظرفی پر از میوه‌های متنوع بود که به یکی از خدایان کشاورزی هدیه داده شده بود و به معنای واژگانی "غذای کامل" یا "آمیخته‌ای از هرچیز" بود.

در ادبیات طنز به نوع خاصی از آثار منظوم یا منثور ادبی گفته می‌شود که اشتباهات یا جنبه‌های نامطلوب رفتار بشری، فسادهای اجتماعی و سیاسی یا حتی تفکرات فلسفی را به شیوه‌ای خنده دار به چالش می‌کشد.
در تعریف طنز آمده است: "اثری ادبی که با استفاده از بذله، وارونه سازی، خشم و نقیضه، ضعف ها و تعلیمات اجتماعی جوامع بشری را به نقد می‌کشد."
 

دكتر جانسون طنز را اين گونه معنی می‌کند: "شعری که در آن شرارت و حماقت سانسور شده باشد."

 

گزیده اشعار
شهریار

1

در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم                      
عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم
با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم
باور مکن که طعنه‌ی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه‌ی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری‌وشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی                
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو می‌کشم
2.......

آسمان را گفتم
می توانی آیا
بهر یک لحظهء خیلی کوتاه
روح مادر گردی
صاحب رفعت دیگر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
کهکشان کم دارم
نوریان کم دارم
مه وخورشید به پهنای زمان کم دارم


الا يا ايها الساقي ادر كاسا و ناولها
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكل ها


به بوي نافه اي كاخر صبا زان طره بگشايد
ز تاب جعد مشكينش چه خون افتاد در د لها


مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم
جرس فرياد مي دارد كه بربنديد محم لها


به مي سجاده رنگين كن گرت پير مغان گويد
كه سالك بي خبر نبود ز راه و رسم منزل ها


شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل
كجا دانند حال ما سبكباران ساح لها


همه كارم ز خود كامي به بدنامي كشيد آخر
نهان كي ماند آن رازي كز او سازند محف لها


حضوري گر همي خواهي از او غايب مشو حافظ
متي ما تلق من تهوي دع الدنيا و اهملها

درآمد

    نام حافظ در ادب فارسی و ادبیات غنایی با عشق و شراب و رندی در آمیخته است. بی سبب نیست که او خود این هر سه را مجموعه مراد می داند و مجمع معانی:

    عشق و شراب و رندی مجموعه مراد است // چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

     این سه عنصر اساسی اندیشه حافظ آنچنان در هم تنیده است که هریک را می توان بجای دیگری بکار برد. عشق حافظ ازلی و ابدی است آنچنان که مستی او از باده الست و باز همچنانکه خواستاری قسمت ازلی بر تعلق رندی بر وی. اینهمه ازلی اند و بی شک آنچه ازلی است  ابدی خواهد بود:

    مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند // هر آن قسمت که آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد

    در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند // تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود

    سر زمستی برنگیرد تا به صبح روز حشر // هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست

    حتی بنابر نسخه ای دیگر از حافظ اگر به جای واژه شراب ، کلمه شباب بکار رفته باشد نیز چیزی از اهمیت شراب و مستی در تفکرات حافظ نمی کاهد چرا که به زعم خواجه، عشق و مستی بایسته جوانی و رندی است. بیش از یک چهارم دیوان حافظ به شراب و متعلقات آن اختصاص دارد یعنی چیزی حدود 1350 بیت از دیوان خواجه. این مقدار آن قدر زیاد هست که بسیاری از کتبی که در شرح اشعار خواجه نگاشته شده است بخشی مبسوط را به این موضوع مهم اختصاص داده باشند. نه تنها بسامد بالای این آب آتش گون در دیوان حافظ بر اهمیت آن افزوده است که نوع استفاده و کیفیت بکار بردن این گروه از واژگان سرمست نیز در دیوان رند شیراز حال و هوایی دیگرگونه تر دارد.

قـربان هـلالت بـروم ای مـه شـوال

آورده ام از فـرط خوشـی در دو سـه تـا بـــال

ســی روز به امید وصالت سپری شد

خـم شد کمرم در رمضان همچو یکی دال

انســان از ایـــن روی بُـــود شـاد در این روز

چون باز شکم در جلــو واوسـت به دنبال . . .

بی تو دلم نیمه شبی سوی دشت / پر زد و آواره شد و بر نگشت

لذت بیداری شبها تویی / تازه ترین اصل تمنا تویی

چشم تو آغاز پریشانیم / دوری تو علت ویرانیم


امشب از آن شب هایی است که ، دلم هوای آغوشت را کرده

افسوس

که جز پاهای بغل کرده ام مهمان دیگری ندارم  . . .

.

.

.

صداقت تنها امتحانی است که در آن نمی توان تقلب کرد

پس صادقانه به یادتم . . .

.

.

.

ثانیه ها ، روزها ، ماهها ، حقیرتر از آنند که بهانه ای برای از یاد بردنت باشند . . .

.

.

.

گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش / ورنه ره خود گیر و یکی راه گذر باش

هشدار که یخ تاب تب عشق ندارد / گر بسته ی قالب شده ای فکر دگر باش . . .

.

.

.

آن دوست که دیدنش بیاراید چشم / بی دیدنش از دیده نیاساید چشم

ما را ز برای دیدنش باید چشم / ور دوست نبینی به چه کار آید چشم . . .

.

.

.

در خیال من بمان ، اما خودت برو ، آنکه در رویای من است مرا دوست دارد ، نه تو !

.

.

.

به هیچ روزی پس ات نمی دهم ، به هیچ ساعتی ، به هیچ دقیقه ای ، به هیچ

هیچی ! سخت چسبیده ام تمامت را . . .

.

.

.

عجیب است دریا ، همین که غرقش میشوی پس میزند تو را ، مثل تو !

.

.

.

در سایه ی دلشکستگی پیر شدم / غم خوردم و با غمت نمک گیر شدم

تا آمدم آشنای قلبت باشم / گفتی که من از غریبه ها سیر شدم . . .

.

.

.

تنها بنایی که هرچه بیشتر بلرزه ، محکمتر میشه ، دله !

.

.

.

ما نه آنیم که در بازی تکراری این چرخ و فلک / هرکه از دیده ی مان رفت ز خاطر ببریم . . .

.

.

.

حـالا اشکها هـم شـبـیـه تـو شـده انـد

گـریـه کـه می کـنـم نـمی آیـنـد . . .

.

.

.

نکنه پنجره ت رو یکی ببنده ! نازنین

نکنه چشمکت رو بدزدن از شب زمین

بی تو من جایی ندارم تو تموم آسمون

بی تو من سایه ی یک ستاره ام ! فقط همین

.

.

.

زیبا ترین بهانه تویی زنده ام اگر

می میرم و به دوریت عادت نمی کنم

معشوق مایی و منظور دیگران دگر

حاشا نکن ز من که حسادت نمی کنم . . .

.

.

.

هیچ رقیبی ندارم

جزء آیینه

که هر روز تو را نگاه میکند

او را هم شکست خواهم دا

 

زیبا ترین آغاز را با تو تجربه کردم ، پس تا زیباترین پایان با تو میمانم . . .

.

.

.

” درد ” را از هر طرفش بخوانی درد است

دریغ از “درمان” که عکسش ” نامرد ” است . . .

.

.

.

احساس مهربان تو عطریست که هر لحظه به مشامم میرسد

نازنینم فردا زیباست و تو زیباتر از فرداها . . .

.

.

.

تقدیم به چشم هایی که در راه ماندند و دل هایی که آنها را ندیدند

تقدیم به اشک هایی که غرورشان شکست و عهدی که هیچکس با آنها نبست . . .

.

.

.

من “تــــــو” را به دلم قول داده ام

نگذار بد قول شوم . . .

.

.

.

تقصیر دلم نیست که در کنج دلم جا داری / خوشگلی ، با نمکی ، دو چشم زیبا داری . . . !

.

.

.

آه گراهام

کاش اختراع نمیکردی تلفنی را که زنگ نمیزند . . .

.

.

.

چقدر خوبه که بدونی یکی یه جایی داره

یه آهنگی رو فقط به یاد تو گوش میده . . .

.

.

.

گاهی خیال میکنم از من بریده ای / بهتر ز من برای دلت برگزیده ای

از من عبور می کنی و دم نمیزنی / تنها دلم خوش است که شاید ندیده ای . . .

.

.

.

ز هجران تو پرپر می زند دل / ز دل تنگی به هر در می زند دل

چو بلبل در فراق رویت ای گل / به دیوار قفس سرمیزند دل . . .

.

.

.

آنچنان کز برگ گل عطر گلاب آید برون / تا که نامت میبرم از دیده آب آید برون . . .

.

.

.

دیری است ندیده ام من الماس تنت / عابــر نشـــدم به کــــوچه یاس تنت

تبریز چـــــرا شده است فصل تن تو / خـــــواهم برسم به بندر عباس تنت

.

.

.

سخت ترین فعلی که برایت به سادگی صرف کردم ، عمرم بود  . . .

.

.

.

حرارت لازم نیست گاهی از سردی نگاهت میتوان آتش گرفت . . .

.

.

.

این سخن در آسمان باید نوشت:

با تو در دوزخ مداوم ، بی تو هرگز در بهشت . . .

.

.

.

مصرعی از قلب من ، با مصرعی از قلب تو / شاه بیتی میشود در دفتر و دیوان عشق

.

.

.

فرقی نمیکنه که به اندازه دل یک گنجشک دوستت داشته باشم یا به اندازه دل فیل

مهم اینه که به اندازه یک دل دوستت دارم . . .

.

.

.

سخن ، آغاز گفتن نیست ، نگاهی میشود گاهی کلام اولین دیدار . . .

.

.

.

از تن خشک شاخه ها توقع جوانه نیست / اسب نفس بریده را طاقت تازیانه نیست . . .

.

.

.

سلام بر دل هایی که در کلاس انتظار غیبت نکردند . . . !

.

.

.

در فصل تگرگ عاشقت میمانم / با ریزش برگ عاشقت میمانم

هر چند تبر به ریشه ام میکوبی / تا لحظه مرگ عاشقت میمانم . . .

.

.

.

زندگی با تو برایم بوی ریحان میدهد / بی تو اما بوی ریحان ، بوی زندان میدهد . . .

.

.

.

در حضور خار ها هم میشود یک یاس بود / در هیاهوی مترسک ها پر از احساس بود

میشود حتی برای دیدن پروانه ها / شیشه های مات یک متروکه را الماس بود

کاش میشد ، حرفی از کاش میشد هم نبود / هرچه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود

.

.

.

قلب من جایگاه رفیقی است که شقایق ها حسرت آن را میخورند . . .

.

.

.

شال و کلاه می بافم با خیالت

 تا در سرمای نبودنت یخ نبندم . . .

.

.

.

۱۰۹۲۸۳۴۰۱۹۸۲۷۳۶۵۹۸۷۱۲۶۳۵۹۸۱۲۶۳۴۸۹۰۷۲۳۹۰۴۶۷۸۶۵۷۶

اینقدر دوست دارم !!!

.

.

.

لنگر عشق زدم بر دل طوفانی تو / تکیه گاهم شده است ساحل بارانی تو . . .

.

.

.

کاش میدانستی آن کس که در تو امید به زندگی را پرورش میداد ، خودش محتاج

قطره ای از باران محبت بود . . .

.

.

.

آن شب که شد زندگی ما آغاز ، آغاز شد افسانه این سوز و گداز

دادند به ما دلی گفتند بسوز ، دیدند که  سوختیم گفتند بساز  . . .

 

 

مرغ آمین

 

مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده

رفته تا آنسوی این بیداد خانه

باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.

نوبت روز گشایش را

در پی چاره بمانده.

 

برگزیده اشعار و سروده های

 

محمد حسین بهرامیان

 

( بخش اول )

 

در این صفحه می توانید اشعار زیر را بخوانید:

 

حتی اگر آیینه باشی / حیاط چند شهریور  /  شیدایی شبهای بی لیلا  /  آه سایشگاه  /  دنیایی ها 1  /  دنیایی ها 2  /  غم نان / دریچه های بسته  /  پرده خوانی /  گلبوته تر از باغ / سوگیانه بم  /  مهتاب شطرنجی  /  فالگیر  /  دفتر باران  /  باید مرا راهی کنی  / این وصله ها به ماه نمی چسبد /  پیشنماز (سارا)

عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگی

زحمت دل کجا بری؟  آبله پاست     زندگی

 

دل به زبان نمیرسد،لب به فغان  نمیر سد

کس به نشان نمیر سد تیر خطاست زندگی

 

یکدو نفس خیال باز  رشتهء شوق کن دراز

تا ابد از ازل بتاز !     ملک خداست   زندگی

 

خواه نوای راحتیم ،  خواه تنین  کلفتیم

هر چه بود غنیمتیم سوت وصداست زندگی

 

شور جنون ما ومن جوش فسون وهم و زنّ

وقف بهار زندگیست لیک کجاست  زندگی

 

بیدل از این سراب وهم جام فریب خورده ای

تا به عدم نمیرسی دور نماست  زندگی

 

حیرتیم اما به وحشت ها هم آغوشیم ما

همچو شبنم با نسیم صبح خاموشیم ما

 

هستی موهوم ما یک لب گشودن بیش نیست

چون حباب از خجلت اظهار خاموشیم ما

 

شور این دریا فسون اضطراب ما نشد

از صفای دل چو گوهر پنبه در گوشیم ما

 

خواب ما پهلو نزد بر بستر دیبای خلق

از نی مژگان خود چون چشم خس پوشیم ما

 

بحر هم نتواند از ما کرد رفع تشنگی

جوهریم آب از دم شمشیر می نوشیم ما

 

گاه در چشم تر و گه در مژه گاهی به خاک

همچو اشک ناامیدی خانه بر دوشیم ما

 

شوخ چشمی نیست کار ما به رنگ آینه

 

چون حیا پیراهنی از عیب می پوشیم ما

 

چشمه ی بی تابی اشکیم از طوفان شوق

 

با نفس پر می زنیم و ناله می جوشیم ما

مرکز گوهر برون گرد خط گرداب نیست

 

هرکجا حرفی از آن لب سرزند گوشیم ما

کی بود یا رب که خوبان یاد این بیدل کنند

 

کز خیال خوش دلان چون غم فراموشیم ما

تا می ز جام  همت بدمست میکشم

 

جز دامن تو هر چه کشم دست میکشم 

 

عنقا شکاراگرنشودکس چه همت است

 

خجلت زمعنیءی که توان بست میکشم

 

قلاب امتحان نفس در کشاکش است

 

زین بحر عمرهاست همین شست میکشم

 

دل بستنم بگوشه ی آن چشم صنعتی است

 

تصویر شیشه در بغل  مست میکشم 

 

خاکستر سپند من افسو ن سرمه داشت

 

دامان ناله ئی که زدل جست میکشم

 

جز تحفه ی سجود ندارم نیاز عجز

 

اشکم همین سری بکف دست میکشم

 

چون صبح عمرهاست در این وادی خراب

 

محمل بر آن غبار که ننشست میکشم

 

(بیدل)حباب وار بدوشم فتاده است

 

بار سری که تا نفسی هست میکشم

 

زین گلستان درس دیدار که می خوانیم ما

 

 

اینقدر آیینه نتوان شد که حیرانیم ما

عالمی را وحشت ما چون سحر آواره کرد

 

 

چین فروش دامن صحرای امکانیم ما

 

 

غیر عریانی لباسی نیست تا پوشد کسی

 

 

از خجالت چون صدا در خویش پنهانیم ما

 

 

هر نفس باید عبث رسوای خود بینی شدن

 

 

تا نمی پوشیم چشم از خویش عریانیم ما

 

 

در تغافل خانه ابروی او چین می کشیم

 

 

عمرها شد نقشبند طاق نسیانیم ما

چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم می کنم

 

رفته رفته هر چه دارم چون قلم گم می کنم

بی نصیب معنی ام کز لفظ می جویم مُراد

 

دل اگر پیدا شود ،دیر و حرم گم می کنم

تا غبار وادی مجنون به یادم می رسد

 

آسمان بر سر ، زمین زیر قدم گم می کنم

 

دل ، نمی ماند به دستم ، طاقت دیدار کو ؟

تا تو می آیی به پیش ، آیینه هم گم می کنم

 

قاصد مُلک فراموشی کسی چون من مباد

نامه ای دارم که هر جا می برم گم می کنم

 

بر رفیقان (بیدل ) از مقصد چه سان آرم خبر ؟

من که خود را نیز تا آنجا رسم گم می کنم


کوچه (Modern)

بي تو On line شبي باز از آن Room گذشتم
همه تن چشم شدم . دنبال ID ي تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از Case وجودم
شدم آن User ديوانه كه بودم


يه روزي آقاي کلاغ ، به قول بعضيا زاغ
رو دوچرخه پا مي‌زد ، رد شدش از دم باغ

پاي يک درخت رسيد ، صداي خوبي شنيد
نگاهي کرد به بالا ، صاحب صدا رو ديد

يه قناري بود قشنگ ، بال و پر ، پر آب و رنگ
وقتي جيک جيکو مي‌کرد ، آب مي‌کردش دل سنگ

قلب زاغ تکوني خورد ، قناري عقلشو برد
توي فکر قناري ، تا دو روز غذا نخورد

روز سوم کلاغه ،‌رفتش پيش قناري
گفتش عزيزم سلام ، اومدم خواستگاري!

نگاهي کرد قناري ، بالا و پايين، راست و چپ
پوزخندي زد به کلاغ ، گفتش که عجب! عجب

منقار من قلمي ، منقار تو بيست وجب
واسه جي زنت بشم؟ مغز من نکرده تب

کلاغه دلش شيکست ، ولي ديد يه راهي هست
براي سفر به شهر ، بار و بنديلش رو بست

يه مدت از کلاغه ، هيچ کجا خبر نبود
وقتي برگشت به خونه ، از نوکش اثر نبود

داده بود عمل کنن ، منقار درازشو
فکر کرد اين بار مر‌خره ، قناريه نازشو

باز کلاغ دلش شيکست ، نگاه کرد به سر و دست
آره خب، سياه بودش! اينجوري بوده و هست

دوباره يه فکري کرد ، رنگ مو تهيه کرد
خودشو از سر تا پا ، رفت و کردش زرد زرد

رفتش و گفت: قناري! اومدم خواستگاري
شدم عينهو خودت ، بگو که دوسم داري

اخماي قناريه ، دوباره رفتش تو هم!
کله‌مو نگاه بکن ، گيسوهام پر پيچ و خم

موهاي روي سرت ، واي که هست خيلي کم
فردا روزي تاس مي‌شي! زندگي‌مون ميشه غم

کلاغ رفتش خونه نگاه کرد به آيينه
نکنه خدا جونم ! سرنوشت من اينه؟!

ولي نا اميد نشد ، رفت تو فکر کلاگيس
گذاشت اونو رو سرش ، تفي کرد با دو تا ليس

کلاه گيسه چسبيدش ، خيلي محکم و تميز
روي کله‌ي کلاغ ، نمي‌خورد حتي ليز

نگاه که خوب مي‌کنم ، مي‌بينم گردنتو
يه جورايي درازه ، نمي‌شم من زن تو

کلاغه رفتشو من ، نمي‌دونم چي جوري
وقتي اومدش ولي ، گردنش بود اينجوري

خجالت نمي‌کشي؟ واسه گوشتاي شيکم!؟
دوست دارم شوهر من ، باشه پيمناست دست کم!

ديگه از فردا کلاغ ، حسابي رفت تو رژيم
مي‌کردش بدنسازي ، بارفيکس و دمبل و سيم

بعدش هم مي‌رفت تو پارک ، مي‌دوييد راهاي دور
آره اين کلاغ ما ،‌خيلي خيلي بود صبور

واسه ريختن عرق ، مي‌کردش طناب‌بازي
ولي از روند کار ، نبودش خيلي راضي

پا شدي رفتش به شهر ، دنبال دکتر خوب
دو هفته بستري شد ، که بشه يه تيکه چوب

قرصاي جور و واجور ، رژيماي رنگارنگ
تمرينهاي ورزشي ، لباساي کيپ تنگ

آخرش اومد رو فرم ، هيکل و وزن کلاغ
با هزار تا آرزو ، اومدش به سمت باغ

وقتي از دور ميومد ، شنيدش صداي ساز
تنبک و تنبور و دف ، شادي و رقص و آواز

دل زاغه هري ريخت ! نکنه قناريه؟
شايدم عروسي بازاي شکاريه!!

ديدش اي واي قناري ، پوشيده رخت عروس
يعني دامادش کيه؟ طاووسه يا که خروس؟

هي کي هست لابد تو تيپ ، حرف اولو مي‌زنه!
توي هيکل و صورت ،‌ صد برابر منه

کلاغه رفتشو ديد ، شوهر قناري رو
شوکه شد ، نمي‌دونست، چيز اصل کاري رو!

مي‌دونين مشکل کار ، از همون اول چي بود؟
کلاغه دوچرخه داشت ،‌صاحب bmw

 

 

خانمی با همسرش گفت این چنین:
کای وجودت مایه ی فخر زمین!


ای که هستی همسری بس ایده آل!
خواهشی دارم ... مکُن قال و مقال!


هفت سین تازه ای خواهم ز تو
غیر خرج عید و غیر از رختِ نو


"سین" یک، سیّاره ای، نامش پراید
تا برانم مثل برق و مثل باد


"سین" دوم، سینه ریزی پُر نگین
تا پَرَد هوش از سر عمّه شهین!


"سین" سوم، یک سفر سوی فرنگ
دیدن نادیده های رنگ رنگ


"سین" چارم، ساعتی شیک و قشنگ
تا که گویم هست سوغات فرنگ!


"سین" پنجم، سمع دستورات من!
تا ببالم من به خود، در انجمن!


...


آنگه، آن بانو، کمی اندیشه کرد
رندی و دوز و کلَک را پیشه کرد!


گفت با ناز و کرشمه، آن عیال!
من دو "سین" کم دارم، ای نیکو خصال!


...


گفت شویش: من کنون یاری کنم
با عیال خویش، همکاری کنم!


"سین" ششم، سنگ قبری بهر من!
تا ز من عبرت بگیرد مرد و زن!


"سین" هفتم، سوره ی الحمد خوان...
بعد مرگم، بَهر شوی بی زبان!



 

بهارم دخترم از خواب برخيز

شكر خندي  بزن و شوري برانگيز

گل اقبال من اي غنچه ي  ناز

بهار آمد تو هم با او بياميز

***

بهارم دخترم آغوش واكن

كه از هر گوشه،  گل آغوش وا كرد

زمستان ملال انگيز بگذشت

بهاران خنده بر لب آشنا كرد

***

بهارم، دخترم، صحرا هياهوست

چمن زير پر و بال پرستوست

كبد آسمان همرنگ درياست

كبود چشم تو زيبا تر از اوست

***

بهارم، دخترم، نوروز آمد

تبسم بر رخ مردم كند گل

تماشا كن تبسم هاي او را

تبسم كن كه خود را گم كند گل

***

بهارم، دخترم، دست طبيعت

اگر از ابرها گوهر ببارد

و گر از هر گلش جوشد بهاري

بهاري از تو زيبا تر نيارد

***

بهارم، دخترم، چون خنده ي صبح

اميدي مي دمد در خنده تو

به چشم خويشتن مي بينم از دور

بهار دلكش آينده ي تو !


احساس

 

نشسته ماه بر گردونه عاج .

به گردون مي رود فرياد امواج .

چراغي داشتم، كردند خاموش،

خروشي داشتم، كردند تاراج ...



بگو كجاست؟

 

اي مرغ آفتاب!

زنداني ديار شب جاودانيم

يك روز، از دريچه زندان من بتاب

***

مي خواستم به دامن اين دشت، چون درخت

بي وحشت از تبر

در دامن نسيم سحر غنچه واكنم

با دست هاي بر شده تا آسمان پاك

خورشيد و خاك و آب و هوا را دعا كنم

گنجشك ها ره شانه ي من نغمه سر دهند

سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند

اين دشت خشك غمزده را با صفا كنم

***

اي مرغ آفتاب!

از صد هزار غنچه يكي نيز وا نشد

دست نسيم با تن من آشنا نشد

گنجشك ها دگر نگذاشتند از اين ديار

وان برگ هاي رنگين، پژمرده در غبار

وين دشت خشك غمگين، افسرده بي بهار

***

اي مرغ آفتاب!

با خود مرا ببر به دياري كه همچو باد،

آزاد و شاد پاي به هرجا توان نهاد،

گنجشك پر شكسته ي باغ محبتم

تا كي در اين بيابان سر زير پر نهم؟

با خود مرا ببر به چمنزارهاي دور

شايد به يك درخت رسم نغمه سر دهم.

من بي قرار و تشنه ي پروازم

تا خود كجا رسم به هر آوازم...

***

اما بگو كجاست؟

آن جا كه - زير بال تو - در عالم وجود

يك دم به كام دل

اشكي توان فشاند

شعري توان سرود؟





مرواريد مهر


دو جام يك صدف بودند،

« دريا » و « سپهر »

آن روز

در آن خورشيد،

- اين دردانه مرواريد -

مي تابيد !

من و تو، هر دو، در آن جام هاي لعل

شراب نور نوشيديم

مرا بخت تماشاي تو بخشيدند و،

بر جان و جهانم نور پاشيدند !

تو را هم، ارمغاني خوشتر از جان و جهان دادند :

دلت شد چون صدف روشن،

به مرواريد مهر

آن روز



دلي از سنگ مي خواهد

 

خروش و خشم توفان است و، دريا،

به هم مي كوبد امواج رها را .

دلي از سنگ مي خواهد، نشستن،

تماشاي هلاك موج ها را!



از اوج

 

باران، قصيده واري،

- غمناك -

آغاز كرده بود.

 

مي خواند و باز مي خواند،

بغض هزار ساله ي درونش را

انگار مي گشود

اندوه زاست زاري خاموش!

ناگفتني است...

اين همه غم؟!

ناشنيدني است!

***

پرسيدم اين نواي حزين در عزاي كيست؟

گفتند: اگر تو نيز،

از اوج بنگري

خواهي هزار بار از اوج تلخ تر گريست!

..

 

آئينه بود آب .

 

از بيكران دريا خورشيد مي دميد .

زيباي من شكوه شكفتن را

در آسمان و آينه مي ديد .

اينك :

سه آفتاب !



كوچه

 

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

 

در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد

 

يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشاي نگاهت

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

يادم آيد : تو به من گفتي :

از اين عشق حذر كن!

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!

تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!

 

با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پيش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"

باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

 

اشكي ازشاخه فرو ريخت

مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد،

يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم

نگسستم ، نرميدم

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!


بر آمد آفتاب

 

لبخند او، بر آمدن آفتاب را

در پهنه طلائي دريا

از مهر، مي ستود .

در چشم من، وليكن ...

لبخند او بر آمدن آفتاب بود !



پس از مرگ بلبل

 

نفس مي زند موج ...

***

نفس مي زند موج، ساحل نمي گيردش دست،

پس مي زند موج .

فغاني به فريادرس مي زند موج !

من آن رانده مانده بي شكيبم،

كه راهم به فريادرس بسته،

دست فغانم شكسته،

زمين زير پايم تهي مي كند جاي،

زمان در كنارم عبث مي زند موج !

نه درمن غزل مي زند بال،

نه در دل هوس مي زند موج !

***

رها كن، رها كن، كه اين شعله خرد، چندان نپايد،

يكي برق سوزنده بايد،

كزين تنگنا ره گشايد؛

كران تا كران خار و خس مي زند موج !

***

گر اين نغمه، اين دانه اشك،

درين خاك روئيد و باليد و بشكفت،

پس از مرگ ببل، ببينيد

چه خوش بوي گل در قفس مي زند موج !




زبان بسته

 

به او گفتند: شاعر را بيازار؟

كه شاعر در جهان ناكام بايد

چو بيند نغمه سازي رنج بسيار

سخن بسيار نيكو مي سرايد

به آو آزار دادن ياد دادند

بناي عمر من بر باد دادند

 

از آن پس ماه نامهربان شد

ز خاطر برد رسم آشنايي

غم من ديد و با من سرگردان شد

مرا بگذاشت با رنج جدايي

كه چون باشد به صد اندوه دمساز

به شهرت مي رسد اين نغمه پرداز

 

مرا در رنج برده سخت جان ديد

جفا را لاجرم از حد فزون كرد

فغان شاعر آزرده نشنيد

دل تنگ مرا درياي خون كرد

چنان از بي وفايي آتش افروخت

كه سر تا پاي مرغ نغمه خوان سوخت

 

نگفتندش كه: درد و رنج بسيار

دمار از روزگار دل برآرد

دل شاعر ندارد تاب آزار

كه گاه از شوق هم جان مي سپارد

بدين سان خاطر ما را شكستند

زبان نغمه ساز عشق بستند


.

 

با ياد نيما، سراينده « اي آدم ها »

***

موج، مي آمد، چون كوه و به ساحل مي خورد !

 

از دل تيره امواج بلند آوا،

كه غريقي را در خويش فرو مي برد،

و غريوش را با مشت فرو مي كشت،

نعره اي خسته و خونين ، بشريت را،

به كمك مي طلبيد :

- « آي آدمها ...

آي آدمها ... »

ما شنيديم و به ياري نشتابيديم !

به خيالي كه قضا،

به گماني كه قدر، بر سر آن خسته ، گذاري بكند !

« دستي از غيب برون آيد و كاري بكند »

هيچ يك حتي از جاي نجنبيديم !

آستين ها را بالا نزديم

دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتيم،

تا از آن مهلكه - شايد - برهانيمش،

به كناري برسانيمش ! ...

 

موج، مي آمد، چون كوه و به ساحل مي ريخت .

با غريوي،

كه به خواموشي مي پيوست .

با غريقي كه در آن ورطه، به كف ها، به هوا

چنگ مي زد، مي آويخت ...

 

ما نمي دانستيم

اين كه در چنبر گرداب، گرفتار شده است ،

اين نگونبخت كه اينگونه نگونسار شده است ،

اين منم،

اين تو،

آن همسايه،

آن انسان!

اين مائيم !

ما،

همان جمع پراكنده،

همان تنها،

آن تنها هائيم !

 

همه خاموش نشستيم و تماشا كرديم .

آن صدا، اما خاموش نشد .

- « ... آي آدم ها ... »

« آي آدم ها ... »

آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد ،

آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است !

تا به دنيا دلي از هول ستم مي لرزد،

خاطري آشفته ست،

ديده اي گريان است،

هر كجا دست نياز بشري هست دراز؛

آن صدا در همه آفاق طنين انداز ست .

 

آه، اگر با دل وجان، گوش كنيم،

آه اگر وسوسه نان را، يك لحظه فراموش كنيم،

« آي آدم ها » را

در همه جا مي شنويم .

 

در پي آن همه خون، كه بر اين خاك چكيد،

ننگ مان باد اين جان !

شرم مان باد اين نان !

ما نشستيم و تماشا كرديم !

 

در شب تار جهان

در گذركاهي، تا اين حد ظلماني و توفاني !

در دل اين همه آشوب و پريشاني

اين از پاي فرو مي افتد،

اين كه بردار نگونسار شده ست،

اين كه با مرگ درافتاده است،

اين هزاران وهزاران كه فرو افتادند؛

اين منم،

اين تو،

آن همسايه !

آن انسان،

اين مائيم .

ما،

همان جمع پراكنده، همان تنها،

آن تنها هائيم !

اينهمه موج بلا در همه جا  مي بينيم،

« آي آدم ها » را مي شنويم،

نيك مي دانيم،

دشتي از غيب نخواهد آمد

هيچ يك حتي يكبار نمي گوئيم

با ستمكاري ناداني، اينگونه مدارا نكنيم

آستين ها را بالا بزنيم

دست در دست هم از پهنه آفاق برانيمش

مهرباني را،

دانائي را،

بر بلنداي جهان،

بنشانيمش ... !

 

- « آي آدم ها ... !

موج مي آيد ... »


آبی تر از آنیم که بیرنگ بمیریم، از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم، تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم، شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیریم

 

از پیرمردی پرسیدم عشق چیست؟ گلی را نشانم دادو گفت : دیروز غنچه بود، امروز شکفت، فردا پژمرده خواهد شد


زندگی سخت نیست، ما سختش میکنیم، دلها تنگ نیست، ما تنگش میکنیم، عشق قشنگ نیست ما رنگش میکنیم، دل هیچ کس سخت نیست، ما سنگش میکنیم

زندگی راز نهانیست که افشاء نشود، زندگی واژه ی سختیست که معنا نشود، زندگی خوشی داشتن است، چشم امید به او داشتن است


میدونی چرا از هر چیز توی بدنت دوتا داری، به غیر از بینی، دهان و دل؟ چون بتونی برای خوت یه هم نفس، یه هم زبون و یه هم دل پیدا کنی!

 

تو را به جرم نگاه زیبایت در زندان قلبم محکوم به حبس ابد میکنم، مگر آنکه در دادگاه عشق در حضور همه، عاشقانه اعتراف کنی دوستم داری!

 

تولدت مبارک، هان ببخشید پیوندتان، نه یعنی برد غرور آفرین تیم، نه چیزه، اصلا ولش کن، دوستت دارم

 

همیشه عاشق کسی باش که قلبش به قدری بزرگ باشه که واسه جاکردن خودت تو قلبش مجبور نشی خودتو کوچیک کنی

 

شبی از پشت تنهایی غمناک بارانی، تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم، برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت، دعا کردم . دوستت دارم و دوستت دارم و دوستت دارم

 



 

خدایا وقتی ازم گرفتی و بهم بخشیدی ، فهمیدم که

معادله زندگی ، نه غصه خوردن برای نداشته هاست

و نه شاد بودن برای داشته ها . . .  

 

اگه ما کنار هم باشیم خوشیم / پس خوبه از هم دیگه جدا نشیم

من کنار تو ، تو کنار من / پس نگاه با هر غریبهزخ مداوم ، بی تو هرگز در بهشت . . .   

 
 

تنهایی آدم ها به عمق دریاست ، ولی پر کردنش با یک لیوان محبت کافیه . . .

 
 

ღ♥ღ

 

MARAb-T920b

این طوری نمی تونی بخونیش، برو بگیرش جلوی آینه !  

 

ღ♥ღ  

 

خواستم توی قلبت خونه کنم دیدم زمینش خیلی گرونه !

ما که فقیریم ، توی چشات چادر میزنیم . . .  

 

ღ♥ღ  

 

فرقی نمیکنه که به اندازه دل یک گنجشک دوستت داشته باشم یا به اندازه دل فیل

مهم اینه که به اندازه یک دل دوستت دارم . . .  

 

ღ♥ღ  

 

اگر روزی مقدر شد که با اشکت وضو سازم / خدا داند که با چشمت  

هزاران قبله می سازم . . .  

 

ღ♥ღ  

 

دانم و دانی که جانم عاقبت از آن توست / پس نزن آتش به جانم چون که جانم جان توست

گر زنی آتش به جانم من بسوزم در رهت / پس از آن هر ذره خاکسترم خواهان توست . . .  

 

ღ♥ღ  

 

نازی که ز لبخند گل یاس هویداست / زیبائی عشق است که در چشم تو پیداست . . .  

 

ღ♥ღ  

 

هر آنکه از رفاقت دم میزد / ولی ناخوداگاه از خیانت دم میزد

تو رویاهام که با هر یک رفیقو / که با هر یک غم و شادی شریکو

به وقت خوش همه با تو رفیقو / به مشکل میرسی هر یک غریب

توی گفنار خویش دم از رفاقت / ولی بوئی نبردند از صداقت  

 



 


نظرات[10]
 پیری آن نیست که بر سر بزند موی سفید / هر جوانی که به دل عشق ندارد ، پیر است . . .  

ღ♥ღ  

بوی یوسف میدهد پیراهنت ، پیر کنعانم برای دیدنت . . .  

ღ♥ღ  

گل یخ در زمستان تو هستم / اسیر ناز چشمان تو هستم

مرا پرپر مکن با بی وفایی / که من مشتاق دیدار تو هستم . . .  

ღ♥ღ  

از دوست چه میماند در آینه فردا / جز حرف دل انگیزش ، جز خاطره ای زیبا . . .  

ღ♥ღ  

در سکوت دادگاه سرنوشت / عشق بر ما حکم سنگینی نوشت

گفته شد دل ها از هم جدا / وای بر این حکم و این قانون زشت . . .  

ღ♥ღ  

تو این غروب خورشید دلم واست گرفته / نمیدونم چی بگم با این غم نهفته . . .

نظرات[4]
اس ام اس های عاشقانه ۹

اس ام اس های عاشقانه


چه کسی می داند که تو در پیله ی تنهایی خود تنهایی ؟ چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی ؟ پیله ات را بگشا تو به اندازه ی یک پروانه زیبایی .

 
عشق میوه تمام فصل هاست و دست همه کس به شاخسارش می رسد .
 
عشق مانند بیماری مسری است که هرچه بیشتر از آن بهراسی زودتر به آن مبتلا می شوی .
 
عشق برای روح عادی یک پیروزی و برای روح بلند یک فداکاریست .
 
عشق هنگامی که شما را می پرورد ، شاخ و برگ فاسد شده را هرس می کند .
 
عشق برای مرد از احساسات عمیق و غیر ارادی نیست ، بلکه قصد و عقیده است .
 
عشق چیزیست که به هیچ چیز دیگر شباهت ندارد !
 
اگر مایلید پیام عشق را بشنویم ، بایستی خود نیز این پیام را ارسال کنیم .
 
در تمام عمرم جز تنهایی و تفکر و غم و عشق ، سرگرمی ای نداشته ام !
 
فرصت ها سخت به دست می آیند و زود از دست می روند ، پس سعی کن از آن گونه انسان هایی باشی که برای گفتن احساساتت از هیچ کس و هیچ چیز ترسی نداری ، شاید آن کسی که امروز هست فردا نباشد !
 
تو اگه پاییز زردی واسه من بهار سبزی ، تو اگه هوای سردی واسه من همیشه گرمی ، تو اگه ابر سیاهی واسه من ابر بهاری ، تو اگه دشت گناهی واسه من یه بی گناهی ، تو اگه غرق نیازی واسه من یه بی نیازی ، تو اگه رفیق راهی واسه من یه تکیه گاهی .
 
من آن رودم که تنها آب دارم ، نگاهی خسته و بی تاب دارم ، من عشق نور دارم در دل اما ، فقط تصویری از مهتاب دارم .
 
خودت را از کسی پس نگیر ، شاید این تنها چیزیست که او دارد !
 
نگه داشتن شخصی در قلبمون خیلی راحته ولی اینکه تو قلب کسی خودتو نگه داری خیلی مشکله ، پس قدر قلبی که تو رو تو خودش نگه داشته بدون .
 
تو اگر باز کنی پنجره ای سمت دلت ، می توان گفت که من چلچله لال توام ، مثل یک پوپک سرمازده در بارش برف ، سخت محتاج به گرمای پر و بال توام .
 
همیشه آنقدر ساده نرو و مگذر لااقل نگاهی به پشت سرت کن ، شاید کسی در پی تو می دود و نامت را با صدای بی صدایی فریاد می زند ، و تو هیچ وقت او را ندیده ای !
 
ای غم تو که هستی از کجا می آیی ؟ هر دم به هوای دل ما می آیی ، باز آی و قدم به روی چشمم بگذار ، چون اشک به چشمم آشنا می آیی !
 
ماه به من گفت اگر دوستت به تو پیامی نمی دهد چرا ترکش نمی کنی ؟ به ماه نگاهی کردم و گفتم آیا آسمان تو را ترک می کند زمانی که نمی درخشی ؟
 
روزگاری مردم دنیا دلشان درد نداشت ، هر کسی غصه اینکه چه می کرد نداشت ، چشم سادگی از لطف زمین می جوشید  خودمانیم زمین این همه نامرد نداشت .
 
عشق مثل آبه ، می تونی توی دستات قایمش کنی ، اما آخرش یه روز دستتو وا می کنی می بینی نیست ! قطره قطره چکیده بی اینکه بفهمی ، فقط احساس می کنی دستات نمناکن ، این همون رطوبت خاطره هاست که بر جای مونده .

اس ام اس عاشقانه, اس ام اس جدید , اس ام اس عشقولانه ,اس ام اس های عاشقانه,پیامک عاشقانه,پیامک عشقولانه,پیامک جدید,اس ام اس با حال,اس ام اس روز
نظرات[8]
اس ام اس های عاشقانه ۸

اس ام اس های عاشقانه


 

عشق یک واژه ی لال است تو باید باشی/ قلب من زیر سوال است تو باید باشی/ فال حافظ زدم، آن رند غزل گو هم گفت/ زندگی بی تو محال است تو باید باشی.  

 

اس ام اس عاشقانه

 

عاشق شدن الکی نیست ، عشق است که عاشقی را به وجود می آورد .  

 

اس ام اس عاشقانه

 

نشنو از نی ، نی حصیری بی نواست ، بشنو از دل ، دل حریم کبریاست ، نی بسوزد خاک و خاکستر شود ، دل بسوزد خانه ی دلبر شود   

 

اس ام اس عاشقانه

 

آغاز سفر عشق این است : کنار گذاشتن من و هیچ شدن ، از این هیچ شدن است که همه چیز زاده می شود .  

 

اس ام اس عاشقانه

   

امشب شب آخره که مزاحم دلت شدم ، خورشید فردا مال تو ببخش که عاشقت شدم ، بدرقه لازم ندارم خودم میرم عزیزترین ، نذار بمونه زیر پا قلبمو بردار از زمین ، دوستت دارم برای تو فقط یه حرف ساده بود ، غافل از اینکه قلب من منتظر اشاره بود .

    

اس ام اس عاشقانه  

شاید تکراری باشد ولی گاهی بعضی چیزها ارزش هزاران بار تکرار را دارند ، تکرار می کنم ، تکرار می کنم : دوستت دارم !  

 


وقتی با خدا گل یا پوچ بازی میکنی، نترس!
تو برنده ای، چون خدا همیشه دو دستش پُره . . .
ღ♥ღ
من منتظرت شدم ولی در نزدی / بر زخم دلم گل معطر نزدی
گفتی که اگر شود می آیم اما / مرد این دل و آخرش به او سر نزدی
ღ♥ღ
دلتنگی چیست ؟ یادگاری از آنان که دوستشان داریم و از ما دورند!
ღ♥ღ
چشمانت زمین محبت بودند و من جاذبه اش را وقتی سیب درخت دلم افتاد فهمیدم . . .
ღ♥ღ
خوشتر از قالی کرمان غزلی ساخته ام
نخ به نخ زیر قدمهای تو انداخته ام . . .
ღ♥ღ
در تمنای نگاهت بی قرارم تا بیایی / من ظهور لحظه ها را می شمارم تا بیایی
خاک لایق نیست تا به رویش پا گذاری / در مسیرت جان فشانم گل بکارم تا بیایی
ღ♥ღ
گلی از شاخه اگر می چینیم ، برگ برگش نکنیم و به بادش ندهیم
لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم و شبی چند از آن را هی بخوانیم
و ببوسیم و معطر بشویم ، شاید از باغچه ی کوچک اندیشه یمان گل روید . . .
ღ♥ღ
ناز کمتر کن که من اهل تمنا نیستم / زنده با عشقم ، اسر سود و سودا نیستم
عاشق دیوانه ای بودم که بر دریا زدم / رهرو گمگشته ای هستم که بینا نیستم . . .
ღ♥ღ
عجب موجود سخت جانی ست دل !
هزار بار تنگ میشود ، میشکند ، میسوزد ، میمیرد و باز هم برایت میتپد!
ღ♥ღ
فکر نکن توی دنیا تنهایی!
بلکه فکر کن یه تنها هست که تو براش یه دنیایی

صادق هدایت (تولد:۲۸ بهمن ۱۲۸۱ برابر با ۱۷ فوریه ۱۹۰۳ در تهران، مرگ: (خودکشی با گاز) ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ برابر با ۹ آوریل ۱۹۵۱ در آپارتمان اجاره‌ای مکرر، خیابان شامپیونه، پاریس) نویسنده، مترجم و روشنفکر ایرانی است.

 

هدایت از پیشگامان داستان‌نویسی نوین ایران و روشنفکری برجسته بود. بسیاری از محققان، رمانِ «بوف کور» او را، مشهورترین و درخشان‌ترین اثر ادبیات داستانی معاصر ایران دانسته‌اند. [۲] هرچند شهرت عام هدایت نویسندگی است، اما آثاری از نویسندگانی بزرگ را نظیر ژان پل سارتر، فرانتس کافکا و آنتون چخوف نیز ترجمه کرده‌است. حجم آثار و مقالات نوشته شده دربارهٔ نوشته‌ها، نوع زندگی و خودکشی صادق هدایت بیان‌گر تأثیر ژرف او بر جریان روشنفکری ایران است.[۳]

 

صادق هدایت در ۱۹ فروردین سال ۱۳۳۰ در پاریس خودکشی کرد. آرامگاه وی در گورستان پرلاشز، قطعه ۸۵، در پاریس واقع است.

اشعاری منتخب از مجموعه شعر از این اوستا

بخش اول

كتیبه

فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار كوهی بود

و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی

 زن و مرد و جوان و پیر

 همه با یكدیگر پیوسته ، لیك از پای

و با زنجیر

اگر دل می كشیدت سوی دلخواهی

به سویش می توانستی خزیدن ، لیك تا آنجا كه رخصت بود

 تا زنجیر

 ندانستیم

ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان

 و یا آوایی از جایی ، كجا ؟ هرگز نپرسیدیم

 چنین می گفت

 فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری

 بر او رازی نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت

چنین می گفت چندین بار

 صدا ، و آنگاه چون موجی كه بگریزد ز خود در خامشی می خفت

 و ما چیزی نمی گفتیم

 و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم

پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی

گروهی شك و پرسش ایستاده بود

 و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی

و حتی در نگه مان نیز خاموشی

و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود

شبی كه لعنت از مهتاب می بارید

و پاهامان ورم می كرد و می خارید

 یكی از ما كه زنجیرش كمی سنگینتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را

 و نالان گفت :‌ باید رفت

 و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز

باید رفت

 و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی كه تخته سنگ آنجا بود

 یكی از ما كه زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند

 كسی راز مرا داند

 كه از اینرو به آنرویم بگرداند

و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تكرار می كردیم

 و شب شط جلیلی بود پر مهتاب

هلا ، یك ... دو ... سه .... دیگر پار

هلا ، یك ... دو ... سه .... دیگر پار

عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم كردیم

هلا ، یك ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار

 چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی

 و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال

ز شوق و شور مالامال

یكی از ما كه زنجیرش سبكتر بود

 به جهد ما درودی گفت و بالا رفت

خط پوشیده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند

 و ما بی تاب

لبش را با زبان تر كرد ما نیز آنچنان كردیم

و ساكت ماند

 نگاهی كرد سوی ما و ساكت ماند

دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد

نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم

 بخوان !‌ او همچنان خاموش

برای ما بخوان ! خیره به ما ساكت نگا می كرد

 پس از لختی

در اثنایی كه زنجیرش صدا می كرد

فرود آمد ، گرفتیمش كه پنداری كه می افتاد

نشاندیمش

بدست ما و دست خویش لعنت كرد

 چه خواندی ، هان ؟

 مكید آب دهانش را و گفت آرام

نوشته بود

همان

كسی راز مرا داند

كه از اینرو به آرویم بگرداند

نشستیم

و به مهتاب و شب روشن نگه كردیم

و شب شط علیلی بود

 

قصه ی شهر سنگستان

 

دو تا كفتر

نشسته اند روی شاخه ی سدر كهنسالی

كه روییده غریب از همگنان در ردامن كوه قوی پیكر

دو دلجو مهربان با هم

 دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم

خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم

دو تنها رهگذر كفتر

نوازشهای این آن را تسلی بخش

تسلیهای آن این نوازشگر

خطاب ار هست : خواهر جان

جوابش : جان خواهر جان

بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش

 نگفتی ، جان خواهر ! اینكه خوابیده ست اینجا كیست

 ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را

تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز كورا دوست می داریم

نگفتی كیست ، باری سرگذشتش چیست

 پریشانی غریب و خسته ، ره گم كرده را ماند

شبانی گله اش را گرگها خورده

و گرنه تاجری كالاش را دریا فروبرده

و شاید عاشقی سرگشته ی كوه و بیابانها

سپرده با خیالی دل

نه ش از آسودگی آرامشی حاصل

نه اش از پیمودن دریا و كوه و دشت و دامانها

اگر گم كرده راهی بی سرانجامست

مرا به ش پند و پیغام است

 در این آفاق من گردیده ام بسیار

 نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را

 نمایم تا كدامین راه گیرد پیش

 ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست

بیابانهای بی فریاد و كهساران خار و خشك و بی رحم ست

 وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، كس را پناهی نیست

یكی دریای هول هایل است و خشم توفانها

سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب

و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستانها

رهایی را اگر راهی ست

جز از راهی كه روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست

نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟

غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی

پناه آورده سوی سایه ی سدری

ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست

نشانیها كه در او هست

 نشانیها كه می بینم در او بهرام را ماند

همان بهرام ورجاوند

كه پیش از روز رستاخیز خواهد خاست

 هزاران كار خواهد كرد نام آور

هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشكوه

 پس از او گیو بن گودرز

و با وی توس بن نوذر

 و گرشاسپ دلیر شیر گندآور

و آن دیگر

 و آن دیگر

انیران فرو كوبند وین اهریمنی رایات را بر خاك اندازند

بسوزند آنچه ناپاكی ست ، ناخوبی ست

 پریشان شهر ویرام را دگر سازند

 درفش كاویان را فره و در سایه ش

غبار سالین از جهره بزدایند

 برافرازند

 نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست

گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره

ببنیش ، روز كور شوربخت ، این ناجوانمردی ست

نشانیها كه دیدم دادمش ، باری

بگو تا كیست این گمنام گرد آلود

ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان

 تواند بود كو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان

نشانیها كه گفتی هر كدامش برگی از باغی ست

 و از بسیارها تایی

به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی

 نه خال است و نگار آنها كه بینی ، هر یكی داغی ست

 كه گوید داستان از سوختنهایی

 یكی آواره مرد است این پریشانگرد

 همان شهزاده ی از شهر خود رانده

 نهاده سر به صحراها

گذشته از جزیره ها و دریاها

نبرده ره به جایی ، خسته در كوه و كمر مانده

اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان

بجای آوردم او را ، هان

همان شهزاده ی بیچاره است او كه شبی دزدان دریایی

به شهرش حمله آوردند

بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی

به شهرش حمله آوردند

و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر

دلیران من ! ای شیران

زنان ! مردان ! جوانان ! كودكان ! پیران

 وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت

اگر تقدیر نفرین كرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان

صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند

 از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان

پریشانروز مسكین تیغ در دستش میان سنگها می گشت

 و چون دیوانگان فریاد می زد : آی

و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز

 دلیران من ! اما سنگها خاموش

 همان شهزاده است آری كه دیگر سالهای سال

 ز بس دریا و كوه و دشت پیموده ست

 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست

 و پندارد كه دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست

 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند

 نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند

 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه

چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل

ز سنگستان شومش بر گرفته دل

پناه آورده سوی سایه ی سدری

كه رسته در كنار كوه بی حاصل

و سنگستان گمنامش

كه روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود

نشید همگنانش ، آغرین را و نیایش را

سرود آتش و خورشید و باران بود

اگر تیر و اگر دی ، هر كدام و كی

به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود

كنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور

چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده

در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده

و صیادان دریابارهای دور

و بردنها و بردنها و بردنها

و كشتی ها و كشتی ها و كشتی ها

 و گزمه ها و گشتی ها

سخن بسیار یا كم ، وقت بیگاه ست

 نگه كن ، روز كوتاه ست

هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیك

 شنیدم قصه ی اینپیر مسكین را

بگو آیا تواند بود كو را رستگاری روی بنماید ؟

 كلیدی هست آیا كه ش طلسم بسته بگشاید ؟

تواند بود

 پس از این كوه تشنه دره ای ژرف است

 در او نزدیك غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن

 از اینجا تا كنار چشمه راهی نیست

چنین باید كه شهزاده در آن چشمه بشوید تن

 غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید

 اهورا وایزدان وامشاسپندان را

 سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید

پس از آن هفت ریگ از یگهای چشمه بردارد

 در آن نزدیكها چاهی ست

 كنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد

پس آنگه هفت ریگش را

 به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد

 ازو جوشید خواهد آب

 و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان

 نشان آنكه دیگر خاستش بخت جوان از خواب

 تواند باز بیند روزگار وصل

 تواند بود و باید بود

 ز اسب افتاده او نز اصل

غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار

سخن پوشیده بشنو ، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست

 غم دل با تو گویم غار

كبوترهای جادوی بشارتگوی

 نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند

 بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند

 من آن كالام را دریا فرو برده

 گله ام را گرگها خورده

 من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ

 من آن شهر اسیرم ، ساكنانش سنگ

ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید

 دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت

 كجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟

 اشارتها درست و راست بود اما بشارتها

ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار

 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید

 فروزان آتشم را باد خاموشید

 فكندم ریگها را یك به یك در چاه

همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیك

به جای آب دود از چاه سر بر كرد ، گفتی دیو می گفت : آه

 مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟

مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟

 زمین گندید ، آیا بر فراز آسمان كس نیست ؟

گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنكه در بند دماوندست

 پشوتن مرده است آیا ؟

 و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی كرده است آیا ؟

 سخن می گفت ، سر در غار كرده ، شهریار شهر سنگستان

 سخن می گفت با تاریكی خلوت

تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش

 ز بیداد انیران شكوه ها می كرد

ستم های فرنگ و ترك و تازی را

شكایت با شكسته بازوان میترا می كرد

 غمان قرنها را زار می نالید

حزین آوای او در غار می گشت و صدا می كرد

 غم دل با تو گویم ، غار

 بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟

 صدا نالنده پاسخ داد

آری نیست ؟

 

 

فسانه

 

گویا دگر فسانه به پایان رسدیه بود

دیگر نمانده بود برایم بهانه ای

جنبید مشت مرگ و در آن خاك سرد گور

می خواست پر كند

روح مرا ، چو روزن تاریكخانه ای

اما بسان باز پسین پرسشی كه هیچ

دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی

چشمی كه خوشترین خبر سرنوشت بود

از آشیان ساده ی روحی فرشته وار

كز روشنی چو پنجره ای از بهشت بود

خندید با ملامت ، با مهر ، با غرور

با حالتی كه خوشتر از آن كس ندیده است

كای تخته سنگ پیر

آیا دگر فسانه به پایان رسیده است ؟

 چشمم پرید ناگه و گوشم كشید سوت

خون در رگم دوید

امشب صلیب رسم كنید ، ای ستاره ها

برخاستم ز بستر تاریكی و سكوت

گویی شنیدم از نفس گرم این پیام

عطر نوازشی كه دل از یاد برده بود

اما دریغ ، كاین دل خوشباورم هنوز

باور نكرده بود

كآورده را به همره خود باد برده بود

گویی خیال بود ، شبح بود، سایه بود

یا آن ستاره بود كه یك لمحع زاد و مرد

چشمك زد و فسرد

لشكر نداشت در پی ، تنها طلایه بود

ای آخرین دریچه ی زندان عمر من

ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ

از پشت پرده های بلورین اشك خویش

با یاد دلفریب تو بدرود می كنم

روح تو را و هرزه درایان پست را

با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب

خشنود می كنم

من لولی ملامتی و پیر و مرده دل

تو كولی جوان و بی آرام و تیز دو

رنجور می كند نفس پیر من تو را

حق داشتی ، برو

احساس می كنم ملولی ز صحبتم

آن پاكی و زلالی لبخند در تو نیست

و آن جلوه های قدسی دیگر نمی كنی

می بینمت ز دور و دلم می تپد ز شوق

می بینم برابر و سر بر نمی كنی

این رنج كاهدم كه تو نشناختی مرا

در من ریا نبود صفا بود هر چه بود

من روستاییم ، نفسم پاك و راستین

باور نمی كنم كه تو باور نمی كنی

 این سرگذشت لیلی و مجنون نبود - آه

شرم آیدم ز چهره ی معصوم دخترم

حتی نبود قصه ی یعقوب دیگری

 این صحبت دو روح جوان ، از دو مرد بود

یا الفت بهشتی كبك و كبوتری

اما چه نادرست در آمد حساب من

از ما دو تن یكی نه چنین بود ، ای دریغ

 غمز و فریبكاری مشتی حسود نیز

 ما را چو دشمنی به كمین بود ، ای دریغ

 مسموم كرد روح مرا بی صفاییت

 بدرود ، ای رفیق می و یار مستی ام

من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر

ور نیز دیده ای تو ، ببخشای پستی ام

 من ماندم و ملال و غمم ، رفته ای تو شاد

 با حالتی كه بدتر از آن كس ندیده است

ای چشمه ی جوان

 گویا دگر فسانه به پایان رسیده است

سرود پناهنده

 

نجوا كنان به زمزمه سرگرم

مردی ست با سرودی غمناك

خسته دلی ، شكسته دلی ، بیزار

 از سر فكنده تاج عرب بر خاك

این شرزه شیر بیشه ی دین ، آیت خدا

 بی هیچ باك و بیم و ادا

 سوی عجم كشیده دلش ، از عرب جدا

امشب به جای تاج عرب شوق كوچ به سر دارد

آهسته می سراید و با خویش

 امشب سرود و سر دگر دارد

نجوا كنان به زمزمه ، نالان و بی قرار

 با درد و سوز گرید و گوید

امشب چو شب به نیمه رسد خیزم

وز این سیاه زاویه بگریزم

پنهان رهی شناسم و با شوق می روم

ور بایدم دویدن ، با شوق می دوم

گر بسته بود در ؟

 به خدا داد می زنم

سر می نهم به درگه و فریاد می كنم

خسته دل شكسته دل غمناك

افكنده تیره تاج عرب از سر

فریاد می كند

 هیهای ! های ! های

ای ساقیان سخوش میخانه ی الست

راهم دهید آی ! پناهم دهید آی

 اینجا

 درمانده ای ز قافله ی بیدل شماست

آواره ای، گریخته ای ، مانده بی پناه

آه

اینجا منم ، منم

 كز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم

امشب عجیب حال خوشی دارد

پا می زند به تاج عرب ، گریان

حال خوشی ، خیال خوشی دارد

امشب من از سلاسل پنهان مدرسه

سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین

وز شك و از یقین

وز رجس خلق و پاكی دامان مدرسه

بگریختم

چگونه بگویم ؟

حكایتی ست

 دیگر به تنگ آمده بودم

از خنده های طعن

وز گریه های بیم

 دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم

تا چند می توانم باشم به طعن و طنز

حتی گهی به نعره ی نفرین تلخ و تند

غیبت كنان و بدگو پشت سر خدا؟

دیگر به تنگ آمده ام من

تا چند می توانم باشم از او جدا ؟

صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه

با خاطری ملول ز اركان مدرسه

بگریخت از فریب و ریا ، از دروغ و جهل

نابود باد - گوید - بنیان مدرسه

حال خوش و خیال خوشی دارد

با خویشتن جدال خوشی دارد

و اكنون كه شب به نیمه رسیده ست

او در خیال خود را بیند

كاوراق شمس و حافظ و خیام

این سركشان سر خوش اعصار

این سرخوشان سركش ایام

این تلخكام طایفه ی شنگ و شور بخت

زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت

آهسته می گریزد

و آب سبوی كهنه و چركین خود به پای

بر خاك راه ریزد

امشب شگفت حال خوشی دارد

و اكنون كه شب ز نیمه گذشته ست

او ، در خیال ، خود را بیند

پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه ، ولی بسته است در

و او سر به در گذاشته و از شكاف آن

با اشتیاق قصه ی خود را

می گوید و ز هول دلش جوش می زند

گویی كسی به قصه ی او گوش می كند

امشب بگاه خلوت غمناك نیمشب

گردون بسان نطع مرصع بود

هر گوهریش آیتی از ذات ایزدی

 آفاق خیره بود به من ، تا چه می كنم

من در سپهر خیره به آیات سرمدی

 بگریختم

به سوی شما می گریختم

بگریختم ، به سوی شما آمدم

شما

ای ساقیان سرخوش میخانه ی الست

ای لولیان مست به ایان كرده پشت ، به خیام كرده رو

 آیا اجازه هست ؟

شب خلوت است و هیچ صدایی نمی رسد

 او در خیال خود را ، بی تاب ، بی قرار

بیند كه مشت كوبد پر كوب ، بر دری

 با لابه و خروش

 اما دری چو نیست ، خورد مشت بر سری

راهم دهید آی! پناهم دهید آی!

می ترسد این غریب پناهنده

ای قوم ، پشت در مگذاریدش

 ای قوم ، از برای خدا

گریه می كند

نجواكنان ، به زمزمه سرگرم

 مردی ست دل شكسته و تنها

امشب سرود و سر دگر دارد

امشب هوای كوچ به سر دارد

اما كسی ز دوست نشانش نمی دهد

غمگین نشسته ، گریه امانش نمی دهد

راهم ... دهید ، آی ! ... پناهم دهید ... آی

هو ... هوی .... های ... های

 

 قاصدك

 

قاصدك ! هان ، چه خبر آوردی ؟

از كجا وز كه خبر آوردی ؟

 خوش خبر باشی ، اما ،‌اما

گرد بام و در من

 بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست مرا

 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس

 برو آنجا كه تو را منتظرند

 قاصدك

در دل من همه كورند و كرند

 دست بردار ازین در وطن خویش غریب

 قاصد تجربه های همه تلخ

 با دلم می گوید

 كه دروغی تو ، دروغ

 كه فریبی تو. ، فریب

 قاصدك 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای

 راستی آیا رفتی با باد ؟

با توام ، آی! كجا رفتی ؟ آی

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خاكستر گرمی ، جایی ؟

 در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردك شرری هست هنوز ؟

 قاصدك

ابرهای همه عالم شب و روز

 در دلم می گریند

خفتگان

 

خفتگان نقش قالی ، دوش با من خلوتی كردند

 رنگشان پرواز كرده با گذشت سالیان دور

 و نگاه این یكیشان از نگاه آن دگر مهجور

 با من و دردی كهن ،‌ تجدید عهد صحبتی كردند

من به رنگ رفته شان ، وز تار و پود مرده شان بیمار

 و نقوش در هم و افسرده شان ، غمبار

 خیره ماندم سخت و لختی حیرتی كردم

دیدم ایشان هم ز حال و حیرت من حیرتی كردند

 من نمی گفتم كجا یند آن همه بافنده ی رنجور

روز را با چند پاس از شب به خلط سینه ای

 در مزبل افتاده بنام سكه ای مزدور

 یا كجایند آن همه ریسنده و چوپان و گله ی خوش چرا

 در دشت و در دامن

 یا كجا گلها و ریحانهای رنگ افكن

 من نمی رفتم به راه دور

 به همین نزدیكها اندیشه می كردم

 همین شش سال و اندی پیش

 كه پدرم آزاد از تشویش بر این خفتگان می هشت

 گام خویش

یاد از او كردم كه اینك سر كشیده زیر بال خاك و خاموشی

 پرده بسته بر حدیثش عنكبوت پیر و بی رحم فراموشی

 لاجرم زی شهر بند رازهای تیره ی هستی

شطی از دشنام و نفرین را روان با قطره اشك عبرتی كردم

 دیدم ایشان نیز

 سوی ن گفتی نگاه عبرتی كردند

 گفتم : ای گلها و ریحانهای رویات برمزار او

 ای بی آزرمان زیبا رو

 ای دهانهای مكنده ی هستی بی اعتبار او

 رنگ و نیرنگ شما آیا كدامین رنگسازی را بكار آید

 بیندش چشم و پسندد دل

 چون به سیر مرغزاری ، بوده روزی گورزار ، آید ؟

 خواندم این پیغام و خندیدم

 و ، به دل ،‌ ز انبوه پیغام آوران هم غیبتی كردم

خفتگان نقش قالی همنوا با من

می شنیدم كز خدا هم غیبتی كردند

رباعی

 

گر زری و گر سیم زراندودی ، باش

 گر بحری و گر نهری و گر رودی باش

 در این قفس شوم ، چه طاووس چه بوم

چون ره ابدی ست ،‌هر كجا بودی ، باش

 

جراحت

 

دیگر اكنون دیری و دوری ست

 كاین پریشان مرد

 این پریشان پریشانگرد

 در پس زانوی حیرت مانده ، خاموش است

 سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن

جمله تن ، چون در دریا ، چشم

 پای تا سر ، چون صدف ، گوش است

 لیك در ژرفای خاموشی

ناگهان بی ختیار از خویش می پرسد

كآن چه حالی بود ؟

 آنچه می دیدیم و می دیدند

 بود خوابی ، یا خیالی بود ؟

خامش ، ای آواز خوان ! خامش

در كدامین پرده می گویی ؟

 وز كدامین شور یا بیداد ؟

 با كدامین دلنشین گلبانگ ، می خواهی

 این شكسته خاطر پژمرده را از غم كنی آزاد ؟

چركمرده صخره ای در سینه دارد او

 كه نشوید همت هیچ ابر و بارانش

پهنه ور دریای او خشكید

 كی كند سیراب جود جویبارانش ؟

 با بهشتی مرده در دل ،‌كو سر سیر بهارانش ؟

خنده ؟ اما خنده اش خمیازه را ماند

 عقده اش پیر است و پارینه

 لیك دردش درد زخم تازه را ماند

 گرچه دیگر دوری و دیری ست

 كه زبانش را ز دندانهاش

 عاجگون ستوار زنجیری ست

 لیكن از اقصای تاریك سكوتش ، تلخ

 بی كه خواهد ، یا كه بتواند نخواهد ، گاه

ناگهان از خویشتن پرسد

راستی را آن چه حالی بود ؟

دوش یا دی ، پار یا پیرار

چه شبی ، روزی ، چه سالی بود ؟

 راست بود آن رستم دستان

 یا كه سایه ی دوك زالی بود ؟

ساعت بزرگ

 

 یادمان نمانده كز چه روزگار

 از كدام روز هفته ، در كدام فصل

 ساعت بزرگ

 مانده بود یادگار

 لیك همچو داستان دوش و دی

مانده یادمان كه ساعت بزرگ

در میان باغ شهر پر غرور

 بر سر ستونی آهنین نهاده بود

 در تمام روز و شب

 تیك و تاك او به گوش می رسید

 صفحه ی مسدسش

رو به چارسو گشاده بود

 با شكفته چهره ای

 زیر گونه گون نثار فصلها

 ایتساده بود

 گرچه گاهگاه

چهرش اندكی مكدر از غبار بود

 لیكن از فرودتر مغاك شهر

 وز فرازتر فراز

 با همه كدورت غبار ‌، باز

از نگار و نقش روی او

 آنچه باید آشكار بود

 با تمام زودها و دیرها ملول و قهر بود

 ساعت بزرگ

ساعت یگانه ای كه راستگوی دهر بود

 ساعتی كه طرفه تیك و تاك او

 ضرب نبض شهر بود

 دنگ دنگ زنگ او بلند

 بازویش دراز

 همچو بازوان میترای دیرباز

دیرباز دور یاز

تا فرودتر فرود

 تا فراز تر فراز

 سالهای سال

 گرم كار خویش بود

 ما چه حرفها كه می زدیم

 او چه قصه ها كه می سرود

 ساعت بزرگ شهر ما

 هان بگوی

 كاروان لحظه ها

 تا كجا رسیده است ؟

 رهنورد خسته گام

با دیار آِنا رسیده است ؟

 تیك و تاك - تیك و تاك

 هر كرانه جاودان دوان

 رهنورد چیره گام ما

 با سرود كاروان روان

 ساعت بزرگ شهر ما

 هان بگوی

 در كجاست آفتاب

 اینك ، این دم ، این زمان؟

 در كجا طلوع ؟

 در كجا غروب ؟

 در كجا سحرگهان

تاك و تیك - تیك و تاك

 او بر آن بلند جای

 ایستاده تابناك

 هر زمان بر این زمین گرد گرد

مشرقی دگر كند پدید

 آورد فروغ و فر پرشكوه

 گسترد نوازش و نوید

 یادمان نمانده كز چه روزگار

 مانده بود یادگار

 مانده یادمان ولی كه سالهاست

 در میان باغ پیر شهر روسپی

 ساعت بزرگ ما شكسته است

 زین مسافران گمشده

 در شبان قطبی مهیب

دیگر اینك ، این زمان

 كس نپرسد از كسی

 در كجا غروب

 در كجا سحرگهان

 

اشعاری منتخب از مجموعه شعر از این اوستا

 

بخش اول

كتیبه

 

فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار كوهی بود

و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی

 زن و مرد و جوان و پیر

 همه با یكدیگر پیوسته ، لیك از پای

و با زنجیر

اگر دل می كشیدت سوی دلخواهی

به سویش می توانستی خزیدن ، لیك تا آنجا كه رخصت بود

 تا زنجیر

 ندانستیم

ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان

 و یا آوایی از جایی ، كجا ؟ هرگز نپرسیدیم

 چنین می گفت

 فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری

 بر او رازی نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت

چنین می گفت چندین بار

 صدا ، و آنگاه چون موجی كه بگریزد ز خود در خامشی می خفت

 و ما چیزی نمی گفتیم

 و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم

پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی

گروهی شك و پرسش ایستاده بود

 و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی

و حتی در نگه مان نیز خاموشی

و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود

شبی كه لعنت از مهتاب می بارید

و پاهامان ورم می كرد و می خارید

 یكی از ما كه زنجیرش كمی سنگینتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را

 و نالان گفت :‌ باید رفت

 و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز

باید رفت

 و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی كه تخته سنگ آنجا بود

 یكی از ما كه زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند

 كسی راز مرا داند

 كه از اینرو به آنرویم بگرداند

و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تكرار می كردیم

 و شب شط جلیلی بود پر مهتاب

هلا ، یك ... دو ... سه .... دیگر پار

هلا ، یك ... دو ... سه .... دیگر پار

عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم كردیم

هلا ، یك ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار

 چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی

 و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال

ز شوق و شور مالامال

یكی از ما كه زنجیرش سبكتر بود

 به جهد ما درودی گفت و بالا رفت

خط پوشیده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند

 و ما بی تاب

لبش را با زبان تر كرد ما نیز آنچنان كردیم

و ساكت ماند

 نگاهی كرد سوی ما و ساكت ماند

دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد

نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم

 بخوان !‌ او همچنان خاموش

برای ما بخوان ! خیره به ما ساكت نگا می كرد

 پس از لختی

در اثنایی كه زنجیرش صدا می كرد

فرود آمد ، گرفتیمش كه پنداری كه می افتاد

نشاندیمش

بدست ما و دست خویش لعنت كرد

 چه خواندی ، هان ؟

 مكید آب دهانش را و گفت آرام

نوشته بود

همان

كسی راز مرا داند

كه از اینرو به آرویم بگرداند

نشستیم

و به مهتاب و شب روشن نگه كردیم

و شب شط علیلی بود

 

قصه ی شهر سنگستان

 

دو تا كفتر

نشسته اند روی شاخه ی سدر كهنسالی

كه روییده غریب از همگنان در ردامن كوه قوی پیكر

دو دلجو مهربان با هم

 دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم

خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم

دو تنها رهگذر كفتر

نوازشهای این آن را تسلی بخش

تسلیهای آن این نوازشگر

خطاب ار هست : خواهر جان

جوابش : جان خواهر جان

بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش

 نگفتی ، جان خواهر ! اینكه خوابیده ست اینجا كیست

 ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را

تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز كورا دوست می داریم

نگفتی كیست ، باری سرگذشتش چیست

 پریشانی غریب و خسته ، ره گم كرده را ماند

شبانی گله اش را گرگها خورده

و گرنه تاجری كالاش را دریا فروبرده

و شاید عاشقی سرگشته ی كوه و بیابانها

سپرده با خیالی دل

نه ش از آسودگی آرامشی حاصل

نه اش از پیمودن دریا و كوه و دشت و دامانها

اگر گم كرده راهی بی سرانجامست

مرا به ش پند و پیغام است

 در این آفاق من گردیده ام بسیار

 نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را

 نمایم تا كدامین راه گیرد پیش

 ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست

بیابانهای بی فریاد و كهساران خار و خشك و بی رحم ست

 وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، كس را پناهی نیست

یكی دریای هول هایل است و خشم توفانها

سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب

و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستانها

رهایی را اگر راهی ست

جز از راهی كه روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست

نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟

غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی

پناه آورده سوی سایه ی سدری

ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست

نشانیها كه در او هست

 نشانیها كه می بینم در او بهرام را ماند

همان بهرام ورجاوند

كه پیش از روز رستاخیز خواهد خاست

 هزاران كار خواهد كرد نام آور

هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشكوه

 پس از او گیو بن گودرز

و با وی توس بن نوذر

 و گرشاسپ دلیر شیر گندآور

و آن دیگر

 و آن دیگر

انیران فرو كوبند وین اهریمنی رایات را بر خاك اندازند

بسوزند آنچه ناپاكی ست ، ناخوبی ست

 پریشان شهر ویرام را دگر سازند

 درفش كاویان را فره و در سایه ش

غبار سالین از جهره بزدایند

 برافرازند

 نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست

گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره

ببنیش ، روز كور شوربخت ، این ناجوانمردی ست

نشانیها كه دیدم دادمش ، باری

بگو تا كیست این گمنام گرد آلود

ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان

 تواند بود كو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان

نشانیها كه گفتی هر كدامش برگی از باغی ست

 و از بسیارها تایی

به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی

 نه خال است و نگار آنها كه بینی ، هر یكی داغی ست

 كه گوید داستان از سوختنهایی

 یكی آواره مرد است این پریشانگرد

 همان شهزاده ی از شهر خود رانده

 نهاده سر به صحراها

گذشته از جزیره ها و دریاها

نبرده ره به جایی ، خسته در كوه و كمر مانده

اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان

بجای آوردم او را ، هان

همان شهزاده ی بیچاره است او كه شبی دزدان دریایی

به شهرش حمله آوردند

بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی

به شهرش حمله آوردند

و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر

دلیران من ! ای شیران

زنان ! مردان ! جوانان ! كودكان ! پیران

 وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت

اگر تقدیر نفرین كرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان

صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند

 از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان

پریشانروز مسكین تیغ در دستش میان سنگها می گشت

 و چون دیوانگان فریاد می زد : آی

و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز

 دلیران من ! اما سنگها خاموش

 همان شهزاده است آری كه دیگر سالهای سال

 ز بس دریا و كوه و دشت پیموده ست

 دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست

 و پندارد كه دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست

 نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند

 نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند

 دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه

چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل

ز سنگستان شومش بر گرفته دل

پناه آورده سوی سایه ی سدری

كه رسته در كنار كوه بی حاصل

و سنگستان گمنامش

كه روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود

نشید همگنانش ، آغرین را و نیایش را

سرود آتش و خورشید و باران بود

اگر تیر و اگر دی ، هر كدام و كی

به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود

كنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور

چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده

در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده

و صیادان دریابارهای دور

و بردنها و بردنها و بردنها

و كشتی ها و كشتی ها و كشتی ها

 و گزمه ها و گشتی ها

سخن بسیار یا كم ، وقت بیگاه ست

 نگه كن ، روز كوتاه ست

هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیك

 شنیدم قصه ی اینپیر مسكین را

بگو آیا تواند بود كو را رستگاری روی بنماید ؟

 كلیدی هست آیا كه ش طلسم بسته بگشاید ؟

تواند بود

 پس از این كوه تشنه دره ای ژرف است

 در او نزدیك غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن

 از اینجا تا كنار چشمه راهی نیست

چنین باید كه شهزاده در آن چشمه بشوید تن

 غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید

 اهورا وایزدان وامشاسپندان را

 سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید

پس از آن هفت ریگ از یگهای چشمه بردارد

 در آن نزدیكها چاهی ست

 كنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد

پس آنگه هفت ریگش را

 به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد

 ازو جوشید خواهد آب

 و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان

 نشان آنكه دیگر خاستش بخت جوان از خواب

 تواند باز بیند روزگار وصل

 تواند بود و باید بود

 ز اسب افتاده او نز اصل

غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار

سخن پوشیده بشنو ، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست

 غم دل با تو گویم غار

كبوترهای جادوی بشارتگوی

 نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند

 بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند

 من آن كالام را دریا فرو برده

 گله ام را گرگها خورده

 من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ

 من آن شهر اسیرم ، ساكنانش سنگ

ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید

 دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت

 كجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟

 اشارتها درست و راست بود اما بشارتها

ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار

 درخشان چشمه پیش چشم من خوشید

 فروزان آتشم را باد خاموشید

 فكندم ریگها را یك به یك در چاه

همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیك

به جای آب دود از چاه سر بر كرد ، گفتی دیو می گفت : آه

 مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟

مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟

 زمین گندید ، آیا بر فراز آسمان كس نیست ؟

گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنكه در بند دماوندست

 پشوتن مرده است آیا ؟

 و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی كرده است آیا ؟

 سخن می گفت ، سر در غار كرده ، شهریار شهر سنگستان

 سخن می گفت با تاریكی خلوت

تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش

 ز بیداد انیران شكوه ها می كرد

ستم های فرنگ و ترك و تازی را

شكایت با شكسته بازوان میترا می كرد

 غمان قرنها را زار می نالید

حزین آوای او در غار می گشت و صدا می كرد

 غم دل با تو گویم ، غار

 بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟

 صدا نالنده پاسخ داد

آری نیست ؟

 

 

فسانه

 

گویا دگر فسانه به پایان رسدیه بود

دیگر نمانده بود برایم بهانه ای

جنبید مشت مرگ و در آن خاك سرد گور

می خواست پر كند

روح مرا ، چو روزن تاریكخانه ای

اما بسان باز پسین پرسشی كه هیچ

دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی

چشمی كه خوشترین خبر سرنوشت بود

از آشیان ساده ی روحی فرشته وار

كز روشنی چو پنجره ای از بهشت بود

خندید با ملامت ، با مهر ، با غرور

با حالتی كه خوشتر از آن كس ندیده است

كای تخته سنگ پیر

آیا دگر فسانه به پایان رسیده است ؟

 چشمم پرید ناگه و گوشم كشید سوت

خون در رگم دوید

امشب صلیب رسم كنید ، ای ستاره ها

برخاستم ز بستر تاریكی و سكوت

گویی شنیدم از نفس گرم این پیام

عطر نوازشی كه دل از یاد برده بود

اما دریغ ، كاین دل خوشباورم هنوز

باور نكرده بود

كآورده را به همره خود باد برده بود

گویی خیال بود ، شبح بود، سایه بود

یا آن ستاره بود كه یك لمحع زاد و مرد

چشمك زد و فسرد

لشكر نداشت در پی ، تنها طلایه بود

ای آخرین دریچه ی زندان عمر من

ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ

از پشت پرده های بلورین اشك خویش

با یاد دلفریب تو بدرود می كنم

روح تو را و هرزه درایان پست را

با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب

خشنود می كنم

من لولی ملامتی و پیر و مرده دل

تو كولی جوان و بی آرام و تیز دو

رنجور می كند نفس پیر من تو را

حق داشتی ، برو

احساس می كنم ملولی ز صحبتم

آن پاكی و زلالی لبخند در تو نیست

و آن جلوه های قدسی دیگر نمی كنی

می بینمت ز دور و دلم می تپد ز شوق

می بینم برابر و سر بر نمی كنی

این رنج كاهدم كه تو نشناختی مرا

در من ریا نبود صفا بود هر چه بود

من روستاییم ، نفسم پاك و راستین

باور نمی كنم كه تو باور نمی كنی

 این سرگذشت لیلی و مجنون نبود - آه

شرم آیدم ز چهره ی معصوم دخترم

حتی نبود قصه ی یعقوب دیگری

 این صحبت دو روح جوان ، از دو مرد بود

یا الفت بهشتی كبك و كبوتری

اما چه نادرست در آمد حساب من

از ما دو تن یكی نه چنین بود ، ای دریغ

 غمز و فریبكاری مشتی حسود نیز

 ما را چو دشمنی به كمین بود ، ای دریغ

 مسموم كرد روح مرا بی صفاییت

 بدرود ، ای رفیق می و یار مستی ام

من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر

ور نیز دیده ای تو ، ببخشای پستی ام

 من ماندم و ملال و غمم ، رفته ای تو شاد

 با حالتی كه بدتر از آن كس ندیده است

ای چشمه ی جوان

 گویا دگر فسانه به پایان رسیده است

سرود پناهنده

 

نجوا كنان به زمزمه سرگرم

مردی ست با سرودی غمناك

خسته دلی ، شكسته دلی ، بیزار

 از سر فكنده تاج عرب بر خاك

این شرزه شیر بیشه ی دین ، آیت خدا

 بی هیچ باك و بیم و ادا

 سوی عجم كشیده دلش ، از عرب جدا

امشب به جای تاج عرب شوق كوچ به سر دارد

آهسته می سراید و با خویش

 امشب سرود و سر دگر دارد

نجوا كنان به زمزمه ، نالان و بی قرار

 با درد و سوز گرید و گوید

امشب چو شب به نیمه رسد خیزم

وز این سیاه زاویه بگریزم

پنهان رهی شناسم و با شوق می روم

ور بایدم دویدن ، با شوق می دوم

گر بسته بود در ؟

 به خدا داد می زنم

سر می نهم به درگه و فریاد می كنم

خسته دل شكسته دل غمناك

افكنده تیره تاج عرب از سر

فریاد می كند

 هیهای ! های ! های

ای ساقیان سخوش میخانه ی الست

راهم دهید آی ! پناهم دهید آی

 اینجا

 درمانده ای ز قافله ی بیدل شماست

آواره ای، گریخته ای ، مانده بی پناه

آه

اینجا منم ، منم

 كز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم

امشب عجیب حال خوشی دارد

پا می زند به تاج عرب ، گریان

حال خوشی ، خیال خوشی دارد

امشب من از سلاسل پنهان مدرسه

سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین

وز شك و از یقین

وز رجس خلق و پاكی دامان مدرسه

بگریختم

چگونه بگویم ؟

حكایتی ست

 دیگر به تنگ آمده بودم

از خنده های طعن

وز گریه های بیم

 دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم

تا چند می توانم باشم به طعن و طنز

حتی گهی به نعره ی نفرین تلخ و تند

غیبت كنان و بدگو پشت سر خدا؟

دیگر به تنگ آمده ام من

تا چند می توانم باشم از او جدا ؟

صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه

با خاطری ملول ز اركان مدرسه

بگریخت از فریب و ریا ، از دروغ و جهل

نابود باد - گوید - بنیان مدرسه

حال خوش و خیال خوشی دارد

با خویشتن جدال خوشی دارد

و اكنون كه شب به نیمه رسیده ست

او در خیال خود را بیند

كاوراق شمس و حافظ و خیام

این سركشان سر خوش اعصار

این سرخوشان سركش ایام

این تلخكام طایفه ی شنگ و شور بخت

زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت

آهسته می گریزد

و آب سبوی كهنه و چركین خود به پای

بر خاك راه ریزد

امشب شگفت حال خوشی دارد

و اكنون كه شب ز نیمه گذشته ست

او ، در خیال ، خود را بیند

پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه ، ولی بسته است در

و او سر به در گذاشته و از شكاف آن

با اشتیاق قصه ی خود را

می گوید و ز هول دلش جوش می زند

گویی كسی به قصه ی او گوش می كند

امشب بگاه خلوت غمناك نیمشب

گردون بسان نطع مرصع بود

هر گوهریش آیتی از ذات ایزدی

 آفاق خیره بود به من ، تا چه می كنم

من در سپهر خیره به آیات سرمدی

 بگریختم

به سوی شما می گریختم

بگریختم ، به سوی شما آمدم

شما

ای ساقیان سرخوش میخانه ی الست

ای لولیان مست به ایان كرده پشت ، به خیام كرده رو

 آیا اجازه هست ؟

شب خلوت است و هیچ صدایی نمی رسد

 او در خیال خود را ، بی تاب ، بی قرار

بیند كه مشت كوبد پر كوب ، بر دری

 با لابه و خروش

 اما دری چو نیست ، خورد مشت بر سری

راهم دهید آی! پناهم دهید آی!

می ترسد این غریب پناهنده

ای قوم ، پشت در مگذاریدش

 ای قوم ، از برای خدا

گریه می كند

نجواكنان ، به زمزمه سرگرم

 مردی ست دل شكسته و تنها

امشب سرود و سر دگر دارد

امشب هوای كوچ به سر دارد

اما كسی ز دوست نشانش نمی دهد

غمگین نشسته ، گریه امانش نمی دهد

راهم ... دهید ، آی ! ... پناهم دهید ... آی

هو ... هوی .... های ... های

 

 قاصدك

 

قاصدك ! هان ، چه خبر آوردی ؟

از كجا وز كه خبر آوردی ؟

 خوش خبر باشی ، اما ،‌اما

گرد بام و در من

 بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست مرا

 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس

 برو آنجا كه تو را منتظرند

 قاصدك

در دل من همه كورند و كرند

 دست بردار ازین در وطن خویش غریب

 قاصد تجربه های همه تلخ

 با دلم می گوید

 كه دروغی تو ، دروغ

 كه فریبی تو. ، فریب

 قاصدك 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای

 راستی آیا رفتی با باد ؟

با توام ، آی! كجا رفتی ؟ آی

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خاكستر گرمی ، جایی ؟

 در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردك شرری هست هنوز ؟

 قاصدك

ابرهای همه عالم شب و روز

 در دلم می گریند

خفتگان

 

خفتگان نقش قالی

آرزو دارم روزی این حقیقت به واقعیت مبدل شود كه همه‌ی انسان‌ها برابرند (مارتین لوتر‌كینگ)

2- بهتر است روی پای خود بمیری تا روی زانو‌هایت زندگی كنی (رودی)

3- قطعاً خاك و كود لازم است تا گل سرخ بروید. اما گل سرخ نه خاك است و نه كود (پونگ)

4- بر روی زمین چیزی بزرگتر از انسان نیست و درانسان چیزی بزرگتر از فكر او (همیلتون)

5- عمر آنقدر كوتاه است كه نمی‌ارزد آدم حقیر و كوچك بماند (دیزرائیلی)

6- چیزی ساده تر از بزرگی نیست آری ساده بودن همانا بزرگ بودن است (امرسون)

7- به نتیجه رسیدن امور مهم ، اغلب به انجام یافتن یا نیافتن امری به ظاهر كوچك بستگی دارد (چاردینی)

8- آنكه خود را به امور كوچك سرگرم می‌كند چه بسا كه توانای كاهای بزرگ را ندارد (لاروشفوكو)

9- اگر طالب زندگی سالم و بالندگی ‌رو می باشیم باید به حقیقت عشق بورزیم (اسكات پك)

 
10- زندگی بسیار مسحور كننده است فقط باید با عینك مناسبی به آن نگریست (دوما)
 
برای دیدن بقیه به ادامه مطلب بروید

مال‌الدین ابوالعطاء محمودبن علی‌بن محمود، معروف به «خواجوی کرمانی» (زاده: ۶۸۹ - درگذشت: ۷۵۳ ه.ق.) یکی از شاعران بزرگ سدهٔ هشتم است. آرامگاه خواجو او در تنگ‌الله اکبر شیراز است.وی از شاعران عهد مغول و معاصر سعدی شیرازی بوده است و آٍاری در مدح سلاطین منطقه فارس در کارنامه خود دارد.
زندگینامه [ویرایش]

خواجوی کرمانی که به نخلبند نیز شهرت دارد در اواخر سده هفتم هجری در کرمان زاده شد.زمان زایش او را به اختلاف بین ۶۶۹ - ۶۸۹ هجری ثبت کرده اند او در دوران جوانی خود جدا از کسب دانش های معمول روزگار مسافرت را نیز پیشه نموده و بازدید هایی از مناطق اصفهان، آذربایجان، شام، ری، عراق و مصر نیز داشته است و پس از بازگشت از این سفرهای طولانی در شیراز اقامت گزید.او لقب هایی مانند خلاق المعانی و ملک الفضلا نیز داشته است.او در نیمه سده هشتم هجری در شهر شیراز درگذشت و در تنگ الله اکبر این شهر نزدیک رکناباد به خاک سپرده شد.
عقاید و اندیشه ها [ویرایش]


شعر خواجو شعری عرفانی است.مضامین عرفانی در غزلیات وی صریحا بیان می شود اما در این اشعار که بر شاعران بعدی خود مانند حافظ تاثیرگذار هم بوده مبارزه با زهد و ریا و بی اعتباری دنیا و مافیها از موارد قابل ذکر است.او در شعر به سبک سنایی غزلسرایی می کرده و در مثنوی نیز سعی داشته به تقلید از فردوسی حماسه سرایی داشته باشد.خواجو را وابسته به سلسله مرشدیه می دانند.او را در ریاضیات طب و هیئت نیز صاحب نظر می دانند.طنز و هزل و انتقادات اجتماعی از شرایط ایان در آن روزگار در اشعار خواجو متداول است[۱]. او در قصیده، مثنوی، و غزل طبعی توانا داشته، به طوری که گرایش حافظ به شیوهٔ سخن‌پردازی خواجو و شباهت شیوهٔ سخنش با او مشهور است.
استاد غزل سعدی ست نزد همه کس اما         دارد سخن حافظ طرز غزل خواجو



آثار [ویرایش]


از خواجوی کرمانی آثار زیادی بجای مانده است که مضامین و محتوای آنها عموما متفاوت می باشند.بیشتر این آثار منظوم هستند

    * دیوان؛ شامل قصاید، غزلیات، قطعات، ترجیعات و رباعیات که برروی هم به دو بخش صنایع الکمال و بدایع الجمال تقسیم می‌شود.
    * شش مثنوی؛ در وزن‌های گوناگون با این نام‌ها :

سام نامه، همای وهمایون، گل و نوروز، روضه الانوار، کمال نامه و گوهر نامه. پنج مثنوی اخیر بر روی هم خمسهٔ خواجو را تشکیل می‌دهد.

آثار منثور خواجوی کرمانی نیز شامل رسالاتی مانند رساله البادیه و رساله مناظره شمس و صحاب می باشد که به زبان فارسی نوشته شده اند.
جستارهای وابسته [ویرایش]

تعداد صفحات : 3

درباره ما
عسل چت,دلنازچت,درساچت,شاتل چت,مشاورچت,نازچت,باران چت,گلچين دانلود لاین وایبر واتس اپ دانلود فریم دانلود کلش عکس بازیگران هندی ایرانی افغانی چت,ققنوس چت,مخفي چت,الکساچت,ياهوچت,بيتاچت,مسيحاچت,نارنج چت بزرگترين سايت چت روم, سورن چت , لاين چت, افتتاح چت روم, افتتاح سايت چت روم,دانلود مستقيم با چت روم, فيلترشکن چت روم, افتتاح انجمن چت روم, افتتاح تالار گفتمان چت روم, افتتاح وبلاگ چت روم, دانلود نرم افزار,دانلود بازي,دانلود ,مطالب تفريحي,تصوير,ترول,کد و ابزار,فيلم و انيميشن,فيلترشکن رايگان,پي اس دي قالب,دامنه,ثبت دامنه رايگان,اموزش ثبت دامنه,گرافيک,ورزشي ,ورزش و خبر,دانلود بازي رايگان,اندرويد,جاوا,سيس,ايفون,گوشي,اهنگ,طنز,ترول ,اموزش چت روم,شبکه مجازي چت,فيس,شرق,ساپورت,هنرپيشه,شاد, ققنوس,کلوب, اشتراک,فقط خنده,تبليغات ,سورن چت,سورن چت,سورن چت,سورن چت,توس چت ,مشهد چت,tooschat.ir,طوس چت ققنوس چت,چت روم ققنوس,ققنوس چت,چت روم ناز چت,چت ناز چت,چت ناز,چت روم ياهو,چت ياهو چت,ياهو چت,پگاه چت,چت روم پگاه چت پگاه,دل پاتوق چت,ستاره چت ,گپ ستاره چت,چت روم ستاره,چت روم فيس نما, فيس نما,فيس نما چت شبکه اجتماعي فيس نما چتروم فيسنما,چت گروپ,گروپ چت,چت روم گروپ چت, گپ گروپ,گپ گفتگو چت گروپ,چتروم گروپ,اتاق چت ايران-بيا تو گپ 98,پاتوق چت,کلوب,چت روم دنيا ,چت به چت,مختل چت,الکسا چت,چت الکسا,چتروم الکسا,چت روم الکسا چت,کتي چت,چت کتي,چت وي چت,دانلود وي چت,چت وي,وي چت روم,ورود به وي چت ويچت دوستيابي چتروم وي,راز چت,چت راز چتروم راز,رز چت,چت رز چت روم رز,چت روم دخترها،چت روم پسر ها،چت روم عاشقانه،چت روم شمالي ها،چت روم جنوبي ها,عسل چت چت عسل چت روم عسل ورود به عسل چت,چت روم دانشجويان,چت روم دختران,چت روم پسران

زندگي چت,چت روم زندگي,ورود به زندگي چت,چت زندگي س ايت سرگرمي و تفريحي,فرياد چت,چت روم فرياد,چت فرياد,ورود به چتروم فرياد,صدف چت,چتروم صدف,صدف چت روم صدف,نازگل چت,چت نازگل,چتروم نازگل چت,ناز گل چت,چت روم زن چت,چتروم زن چت ورود به زن چت ,زن چت زنان,سي تو چت,سيتو چت,ورود سي تو چت,چتروم سي تو چت,ميهن چت,ميهن باران چت,چت روم باران ,چت ميهن باران,باران چت باراني چت,ورود به ميهن باران چت,مختلط چت,چت روم مختلط چت مختلط,نيمباز چت چتروم نيم باز نيمباز چت ورود به نيمباز چت نيمباز چت,مرام چت روم مرام مرام چت,نياز چت روم نياز, چت روژين روژين چت روم روژين,صبا چت صبا چت روم,مخفي چت مخفي چتروم مخفي ورود هک کش اف کلنز

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 78
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 24
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 32
  • بازدید ماه : 2,027
  • بازدید سال : 7,635
  • بازدید کلی : 428,175