اشعاری منتخب از مجموعه شعر از این اوستا
بخش اول
كتیبه
فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار كوهی بود
و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یكدیگر پیوسته ، لیك از پای
و با زنجیر
اگر دل می كشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن ، لیك تا آنجا كه رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی ، كجا ؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می گفت
فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت
چنین می گفت چندین بار
صدا ، و آنگاه چون موجی كه بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شك و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگه مان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی كه لعنت از مهتاب می بارید
و پاهامان ورم می كرد و می خارید
یكی از ما كه زنجیرش كمی سنگینتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را
و نالان گفت : باید رفت
و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی كه تخته سنگ آنجا بود
یكی از ما كه زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
كسی راز مرا داند
كه از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تكرار می كردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا ، یك ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا ، یك ... دو ... سه .... دیگر پار
عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم كردیم
هلا ، یك ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یكی از ما كه زنجیرش سبكتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان تر كرد ما نیز آنچنان كردیم
و ساكت ماند
نگاهی كرد سوی ما و ساكت ماند
دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
بخوان ! او همچنان خاموش
برای ما بخوان ! خیره به ما ساكت نگا می كرد
پس از لختی
در اثنایی كه زنجیرش صدا می كرد
فرود آمد ، گرفتیمش كه پنداری كه می افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت كرد
چه خواندی ، هان ؟
مكید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
كسی راز مرا داند
كه از اینرو به آرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه كردیم
و شب شط علیلی بود
قصه ی شهر سنگستان
دو تا كفتر
نشسته اند روی شاخه ی سدر كهنسالی
كه روییده غریب از همگنان در ردامن كوه قوی پیكر
دو دلجو مهربان با هم
دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
دو تنها رهگذر كفتر
نوازشهای این آن را تسلی بخش
تسلیهای آن این نوازشگر
خطاب ار هست : خواهر جان
جوابش : جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
نگفتی ، جان خواهر ! اینكه خوابیده ست اینجا كیست
ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز كورا دوست می داریم
نگفتی كیست ، باری سرگذشتش چیست
پریشانی غریب و خسته ، ره گم كرده را ماند
شبانی گله اش را گرگها خورده
و گرنه تاجری كالاش را دریا فروبرده
و شاید عاشقی سرگشته ی كوه و بیابانها
سپرده با خیالی دل
نه ش از آسودگی آرامشی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و كوه و دشت و دامانها
اگر گم كرده راهی بی سرانجامست
مرا به ش پند و پیغام است
در این آفاق من گردیده ام بسیار
نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
نمایم تا كدامین راه گیرد پیش
ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست
بیابانهای بی فریاد و كهساران خار و خشك و بی رحم ست
وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، كس را پناهی نیست
یكی دریای هول هایل است و خشم توفانها
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستانها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی كه روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست
نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟
غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایه ی سدری
ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانیها كه در او هست
نشانیها كه می بینم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
كه پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
هزاران كار خواهد كرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشكوه
پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
و گرشاسپ دلیر شیر گندآور
و آن دیگر
و آن دیگر
انیران فرو كوبند وین اهریمنی رایات را بر خاك اندازند
بسوزند آنچه ناپاكی ست ، ناخوبی ست
پریشان شهر ویرام را دگر سازند
درفش كاویان را فره و در سایه ش
غبار سالین از جهره بزدایند
برافرازند
نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست
گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره
ببنیش ، روز كور شوربخت ، این ناجوانمردی ست
نشانیها كه دیدم دادمش ، باری
بگو تا كیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان
تواند بود كو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
نشانیها كه گفتی هر كدامش برگی از باغی ست
و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
نه خال است و نگار آنها كه بینی ، هر یكی داغی ست
كه گوید داستان از سوختنهایی
یكی آواره مرد است این پریشانگرد
همان شهزاده ی از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره ها و دریاها
نبرده ره به جایی ، خسته در كوه و كمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را ، هان
همان شهزاده ی بیچاره است او كه شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من ! ای شیران
زنان ! مردان ! جوانان ! كودكان ! پیران
وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین كرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشانروز مسكین تیغ در دستش میان سنگها می گشت
و چون دیوانگان فریاد می زد : آی
و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز
دلیران من ! اما سنگها خاموش
همان شهزاده است آری كه دیگر سالهای سال
ز بس دریا و كوه و دشت پیموده ست
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
و پندارد كه دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایه ی سدری
كه رسته در كنار كوه بی حاصل
و سنگستان گمنامش
كه روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود
نشید همگنانش ، آغرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی ، هر كدام و كی
به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
كنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریابارهای دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و كشتی ها و كشتی ها و كشتی ها
و گزمه ها و گشتی ها
سخن بسیار یا كم ، وقت بیگاه ست
نگه كن ، روز كوتاه ست
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیك
شنیدم قصه ی اینپیر مسكین را
بگو آیا تواند بود كو را رستگاری روی بنماید ؟
كلیدی هست آیا كه ش طلسم بسته بگشاید ؟
تواند بود
پس از این كوه تشنه دره ای ژرف است
در او نزدیك غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن
از اینجا تا كنار چشمه راهی نیست
چنین باید كه شهزاده در آن چشمه بشوید تن
غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
اهورا وایزدان وامشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از آن هفت ریگ از یگهای چشمه بردارد
در آن نزدیكها چاهی ست
كنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
ازو جوشید خواهد آب
و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
نشان آنكه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
تواند باز بیند روزگار وصل
تواند بود و باید بود
ز اسب افتاده او نز اصل
غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار
سخن پوشیده بشنو ، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
غم دل با تو گویم غار
كبوترهای جادوی بشارتگوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
من آن كالام را دریا فرو برده
گله ام را گرگها خورده
من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ
من آن شهر اسیرم ، ساكنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید
دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت
كجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟
اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار
درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
فروزان آتشم را باد خاموشید
فكندم ریگها را یك به یك در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیك
به جای آب دود از چاه سر بر كرد ، گفتی دیو می گفت : آه
مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟
زمین گندید ، آیا بر فراز آسمان كس نیست ؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنكه در بند دماوندست
پشوتن مرده است آیا ؟
و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی كرده است آیا ؟
سخن می گفت ، سر در غار كرده ، شهریار شهر سنگستان
سخن می گفت با تاریكی خلوت
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
ز بیداد انیران شكوه ها می كرد
ستم های فرنگ و ترك و تازی را
شكایت با شكسته بازوان میترا می كرد
غمان قرنها را زار می نالید
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می كرد
غم دل با تو گویم ، غار
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
صدا نالنده پاسخ داد
آری نیست ؟
فسانه
گویا دگر فسانه به پایان رسدیه بود
دیگر نمانده بود برایم بهانه ای
جنبید مشت مرگ و در آن خاك سرد گور
می خواست پر كند
روح مرا ، چو روزن تاریكخانه ای
اما بسان باز پسین پرسشی كه هیچ
دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی
چشمی كه خوشترین خبر سرنوشت بود
از آشیان ساده ی روحی فرشته وار
كز روشنی چو پنجره ای از بهشت بود
خندید با ملامت ، با مهر ، با غرور
با حالتی كه خوشتر از آن كس ندیده است
كای تخته سنگ پیر
آیا دگر فسانه به پایان رسیده است ؟
چشمم پرید ناگه و گوشم كشید سوت
خون در رگم دوید
امشب صلیب رسم كنید ، ای ستاره ها
برخاستم ز بستر تاریكی و سكوت
گویی شنیدم از نفس گرم این پیام
عطر نوازشی كه دل از یاد برده بود
اما دریغ ، كاین دل خوشباورم هنوز
باور نكرده بود
كآورده را به همره خود باد برده بود
گویی خیال بود ، شبح بود، سایه بود
یا آن ستاره بود كه یك لمحع زاد و مرد
چشمك زد و فسرد
لشكر نداشت در پی ، تنها طلایه بود
ای آخرین دریچه ی زندان عمر من
ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ
از پشت پرده های بلورین اشك خویش
با یاد دلفریب تو بدرود می كنم
روح تو را و هرزه درایان پست را
با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب
خشنود می كنم
من لولی ملامتی و پیر و مرده دل
تو كولی جوان و بی آرام و تیز دو
رنجور می كند نفس پیر من تو را
حق داشتی ، برو
احساس می كنم ملولی ز صحبتم
آن پاكی و زلالی لبخند در تو نیست
و آن جلوه های قدسی دیگر نمی كنی
می بینمت ز دور و دلم می تپد ز شوق
می بینم برابر و سر بر نمی كنی
این رنج كاهدم كه تو نشناختی مرا
در من ریا نبود صفا بود هر چه بود
من روستاییم ، نفسم پاك و راستین
باور نمی كنم كه تو باور نمی كنی
این سرگذشت لیلی و مجنون نبود - آه
شرم آیدم ز چهره ی معصوم دخترم
حتی نبود قصه ی یعقوب دیگری
این صحبت دو روح جوان ، از دو مرد بود
یا الفت بهشتی كبك و كبوتری
اما چه نادرست در آمد حساب من
از ما دو تن یكی نه چنین بود ، ای دریغ
غمز و فریبكاری مشتی حسود نیز
ما را چو دشمنی به كمین بود ، ای دریغ
مسموم كرد روح مرا بی صفاییت
بدرود ، ای رفیق می و یار مستی ام
من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر
ور نیز دیده ای تو ، ببخشای پستی ام
من ماندم و ملال و غمم ، رفته ای تو شاد
با حالتی كه بدتر از آن كس ندیده است
ای چشمه ی جوان
گویا دگر فسانه به پایان رسیده است
سرود پناهنده
نجوا كنان به زمزمه سرگرم
مردی ست با سرودی غمناك
خسته دلی ، شكسته دلی ، بیزار
از سر فكنده تاج عرب بر خاك
این شرزه شیر بیشه ی دین ، آیت خدا
بی هیچ باك و بیم و ادا
سوی عجم كشیده دلش ، از عرب جدا
امشب به جای تاج عرب شوق كوچ به سر دارد
آهسته می سراید و با خویش
امشب سرود و سر دگر دارد
نجوا كنان به زمزمه ، نالان و بی قرار
با درد و سوز گرید و گوید
امشب چو شب به نیمه رسد خیزم
وز این سیاه زاویه بگریزم
پنهان رهی شناسم و با شوق می روم
ور بایدم دویدن ، با شوق می دوم
گر بسته بود در ؟
به خدا داد می زنم
سر می نهم به درگه و فریاد می كنم
خسته دل شكسته دل غمناك
افكنده تیره تاج عرب از سر
فریاد می كند
هیهای ! های ! های
ای ساقیان سخوش میخانه ی الست
راهم دهید آی ! پناهم دهید آی
اینجا
درمانده ای ز قافله ی بیدل شماست
آواره ای، گریخته ای ، مانده بی پناه
آه
اینجا منم ، منم
كز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم
امشب عجیب حال خوشی دارد
پا می زند به تاج عرب ، گریان
حال خوشی ، خیال خوشی دارد
امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین
وز شك و از یقین
وز رجس خلق و پاكی دامان مدرسه
بگریختم
چگونه بگویم ؟
حكایتی ست
دیگر به تنگ آمده بودم
از خنده های طعن
وز گریه های بیم
دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم
تا چند می توانم باشم به طعن و طنز
حتی گهی به نعره ی نفرین تلخ و تند
غیبت كنان و بدگو پشت سر خدا؟
دیگر به تنگ آمده ام من
تا چند می توانم باشم از او جدا ؟
صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطری ملول ز اركان مدرسه
بگریخت از فریب و ریا ، از دروغ و جهل
نابود باد - گوید - بنیان مدرسه
حال خوش و خیال خوشی دارد
با خویشتن جدال خوشی دارد
و اكنون كه شب به نیمه رسیده ست
او در خیال خود را بیند
كاوراق شمس و حافظ و خیام
این سركشان سر خوش اعصار
این سرخوشان سركش ایام
این تلخكام طایفه ی شنگ و شور بخت
زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته می گریزد
و آب سبوی كهنه و چركین خود به پای
بر خاك راه ریزد
امشب شگفت حال خوشی دارد
و اكنون كه شب ز نیمه گذشته ست
او ، در خیال ، خود را بیند
پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه ، ولی بسته است در
و او سر به در گذاشته و از شكاف آن
با اشتیاق قصه ی خود را
می گوید و ز هول دلش جوش می زند
گویی كسی به قصه ی او گوش می كند
امشب بگاه خلوت غمناك نیمشب
گردون بسان نطع مرصع بود
هر گوهریش آیتی از ذات ایزدی
آفاق خیره بود به من ، تا چه می كنم
من در سپهر خیره به آیات سرمدی
بگریختم
به سوی شما می گریختم
بگریختم ، به سوی شما آمدم
شما
ای ساقیان سرخوش میخانه ی الست
ای لولیان مست به ایان كرده پشت ، به خیام كرده رو
آیا اجازه هست ؟
شب خلوت است و هیچ صدایی نمی رسد
او در خیال خود را ، بی تاب ، بی قرار
بیند كه مشت كوبد پر كوب ، بر دری
با لابه و خروش
اما دری چو نیست ، خورد مشت بر سری
راهم دهید آی! پناهم دهید آی!
می ترسد این غریب پناهنده
ای قوم ، پشت در مگذاریدش
ای قوم ، از برای خدا
گریه می كند
نجواكنان ، به زمزمه سرگرم
مردی ست دل شكسته و تنها
امشب سرود و سر دگر دارد
امشب هوای كوچ به سر دارد
اما كسی ز دوست نشانش نمی دهد
غمگین نشسته ، گریه امانش نمی دهد
راهم ... دهید ، آی ! ... پناهم دهید ... آی
هو ... هوی .... های ... های
قاصدك
قاصدك ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از كجا وز كه خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند
قاصدك
در دل من همه كورند و كرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
كه دروغی تو ، دروغ
كه فریبی تو. ، فریب
قاصدك 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! كجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردك شرری هست هنوز ؟
قاصدك
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
خفتگان
خفتگان نقش قالی ، دوش با من خلوتی كردند
رنگشان پرواز كرده با گذشت سالیان دور
و نگاه این یكیشان از نگاه آن دگر مهجور
با من و دردی كهن ، تجدید عهد صحبتی كردند
من به رنگ رفته شان ، وز تار و پود مرده شان بیمار
و نقوش در هم و افسرده شان ، غمبار
خیره ماندم سخت و لختی حیرتی كردم
دیدم ایشان هم ز حال و حیرت من حیرتی كردند
من نمی گفتم كجا یند آن همه بافنده ی رنجور
روز را با چند پاس از شب به خلط سینه ای
در مزبل افتاده بنام سكه ای مزدور
یا كجایند آن همه ریسنده و چوپان و گله ی خوش چرا
در دشت و در دامن
یا كجا گلها و ریحانهای رنگ افكن
من نمی رفتم به راه دور
به همین نزدیكها اندیشه می كردم
همین شش سال و اندی پیش
كه پدرم آزاد از تشویش بر این خفتگان می هشت
گام خویش
یاد از او كردم كه اینك سر كشیده زیر بال خاك و خاموشی
پرده بسته بر حدیثش عنكبوت پیر و بی رحم فراموشی
لاجرم زی شهر بند رازهای تیره ی هستی
شطی از دشنام و نفرین را روان با قطره اشك عبرتی كردم
دیدم ایشان نیز
سوی ن گفتی نگاه عبرتی كردند
گفتم : ای گلها و ریحانهای رویات برمزار او
ای بی آزرمان زیبا رو
ای دهانهای مكنده ی هستی بی اعتبار او
رنگ و نیرنگ شما آیا كدامین رنگسازی را بكار آید
بیندش چشم و پسندد دل
چون به سیر مرغزاری ، بوده روزی گورزار ، آید ؟
خواندم این پیغام و خندیدم
و ، به دل ، ز انبوه پیغام آوران هم غیبتی كردم
خفتگان نقش قالی همنوا با من
می شنیدم كز خدا هم غیبتی كردند
رباعی
گر زری و گر سیم زراندودی ، باش
گر بحری و گر نهری و گر رودی باش
در این قفس شوم ، چه طاووس چه بوم
چون ره ابدی ست ،هر كجا بودی ، باش
جراحت
دیگر اكنون دیری و دوری ست
كاین پریشان مرد
این پریشان پریشانگرد
در پس زانوی حیرت مانده ، خاموش است
سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن
جمله تن ، چون در دریا ، چشم
پای تا سر ، چون صدف ، گوش است
لیك در ژرفای خاموشی
ناگهان بی ختیار از خویش می پرسد
كآن چه حالی بود ؟
آنچه می دیدیم و می دیدند
بود خوابی ، یا خیالی بود ؟
خامش ، ای آواز خوان ! خامش
در كدامین پرده می گویی ؟
وز كدامین شور یا بیداد ؟
با كدامین دلنشین گلبانگ ، می خواهی
این شكسته خاطر پژمرده را از غم كنی آزاد ؟
چركمرده صخره ای در سینه دارد او
كه نشوید همت هیچ ابر و بارانش
پهنه ور دریای او خشكید
كی كند سیراب جود جویبارانش ؟
با بهشتی مرده در دل ،كو سر سیر بهارانش ؟
خنده ؟ اما خنده اش خمیازه را ماند
عقده اش پیر است و پارینه
لیك دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه دیگر دوری و دیری ست
كه زبانش را ز دندانهاش
عاجگون ستوار زنجیری ست
لیكن از اقصای تاریك سكوتش ، تلخ
بی كه خواهد ، یا كه بتواند نخواهد ، گاه
ناگهان از خویشتن پرسد
راستی را آن چه حالی بود ؟
دوش یا دی ، پار یا پیرار
چه شبی ، روزی ، چه سالی بود ؟
راست بود آن رستم دستان
یا كه سایه ی دوك زالی بود ؟
ساعت بزرگ
یادمان نمانده كز چه روزگار
از كدام روز هفته ، در كدام فصل
ساعت بزرگ
مانده بود یادگار
لیك همچو داستان دوش و دی
مانده یادمان كه ساعت بزرگ
در میان باغ شهر پر غرور
بر سر ستونی آهنین نهاده بود
در تمام روز و شب
تیك و تاك او به گوش می رسید
صفحه ی مسدسش
رو به چارسو گشاده بود
با شكفته چهره ای
زیر گونه گون نثار فصلها
ایتساده بود
گرچه گاهگاه
چهرش اندكی مكدر از غبار بود
لیكن از فرودتر مغاك شهر
وز فرازتر فراز
با همه كدورت غبار ، باز
از نگار و نقش روی او
آنچه باید آشكار بود
با تمام زودها و دیرها ملول و قهر بود
ساعت بزرگ
ساعت یگانه ای كه راستگوی دهر بود
ساعتی كه طرفه تیك و تاك او
ضرب نبض شهر بود
دنگ دنگ زنگ او بلند
بازویش دراز
همچو بازوان میترای دیرباز
دیرباز دور یاز
تا فرودتر فرود
تا فراز تر فراز
سالهای سال
گرم كار خویش بود
ما چه حرفها كه می زدیم
او چه قصه ها كه می سرود
ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوی
كاروان لحظه ها
تا كجا رسیده است ؟
رهنورد خسته گام
با دیار آِنا رسیده است ؟
تیك و تاك - تیك و تاك
هر كرانه جاودان دوان
رهنورد چیره گام ما
با سرود كاروان روان
ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوی
در كجاست آفتاب
اینك ، این دم ، این زمان؟
در كجا طلوع ؟
در كجا غروب ؟
در كجا سحرگهان
تاك و تیك - تیك و تاك
او بر آن بلند جای
ایستاده تابناك
هر زمان بر این زمین گرد گرد
مشرقی دگر كند پدید
آورد فروغ و فر پرشكوه
گسترد نوازش و نوید
یادمان نمانده كز چه روزگار
مانده بود یادگار
مانده یادمان ولی كه سالهاست
در میان باغ پیر شهر روسپی
ساعت بزرگ ما شكسته است
زین مسافران گمشده
در شبان قطبی مهیب
دیگر اینك ، این زمان
كس نپرسد از كسی
در كجا غروب
در كجا سحرگهان
اشعاری منتخب از مجموعه شعر از این اوستا
بخش اول
كتیبه
فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار كوهی بود
و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یكدیگر پیوسته ، لیك از پای
و با زنجیر
اگر دل می كشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن ، لیك تا آنجا كه رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی ، كجا ؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می گفت
فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت
چنین می گفت چندین بار
صدا ، و آنگاه چون موجی كه بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شك و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگه مان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی كه لعنت از مهتاب می بارید
و پاهامان ورم می كرد و می خارید
یكی از ما كه زنجیرش كمی سنگینتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را
و نالان گفت : باید رفت
و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی كه تخته سنگ آنجا بود
یكی از ما كه زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
كسی راز مرا داند
كه از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تكرار می كردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا ، یك ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا ، یك ... دو ... سه .... دیگر پار
عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم كردیم
هلا ، یك ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یكی از ما كه زنجیرش سبكتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان تر كرد ما نیز آنچنان كردیم
و ساكت ماند
نگاهی كرد سوی ما و ساكت ماند
دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
بخوان ! او همچنان خاموش
برای ما بخوان ! خیره به ما ساكت نگا می كرد
پس از لختی
در اثنایی كه زنجیرش صدا می كرد
فرود آمد ، گرفتیمش كه پنداری كه می افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت كرد
چه خواندی ، هان ؟
مكید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
كسی راز مرا داند
كه از اینرو به آرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه كردیم
و شب شط علیلی بود
قصه ی شهر سنگستان
دو تا كفتر
نشسته اند روی شاخه ی سدر كهنسالی
كه روییده غریب از همگنان در ردامن كوه قوی پیكر
دو دلجو مهربان با هم
دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
دو تنها رهگذر كفتر
نوازشهای این آن را تسلی بخش
تسلیهای آن این نوازشگر
خطاب ار هست : خواهر جان
جوابش : جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
نگفتی ، جان خواهر ! اینكه خوابیده ست اینجا كیست
ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز كورا دوست می داریم
نگفتی كیست ، باری سرگذشتش چیست
پریشانی غریب و خسته ، ره گم كرده را ماند
شبانی گله اش را گرگها خورده
و گرنه تاجری كالاش را دریا فروبرده
و شاید عاشقی سرگشته ی كوه و بیابانها
سپرده با خیالی دل
نه ش از آسودگی آرامشی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و كوه و دشت و دامانها
اگر گم كرده راهی بی سرانجامست
مرا به ش پند و پیغام است
در این آفاق من گردیده ام بسیار
نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
نمایم تا كدامین راه گیرد پیش
ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست
بیابانهای بی فریاد و كهساران خار و خشك و بی رحم ست
وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، كس را پناهی نیست
یكی دریای هول هایل است و خشم توفانها
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستانها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی كه روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست
نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟
غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایه ی سدری
ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانیها كه در او هست
نشانیها كه می بینم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
كه پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
هزاران كار خواهد كرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشكوه
پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
و گرشاسپ دلیر شیر گندآور
و آن دیگر
و آن دیگر
انیران فرو كوبند وین اهریمنی رایات را بر خاك اندازند
بسوزند آنچه ناپاكی ست ، ناخوبی ست
پریشان شهر ویرام را دگر سازند
درفش كاویان را فره و در سایه ش
غبار سالین از جهره بزدایند
برافرازند
نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست
گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره
ببنیش ، روز كور شوربخت ، این ناجوانمردی ست
نشانیها كه دیدم دادمش ، باری
بگو تا كیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان
تواند بود كو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
نشانیها كه گفتی هر كدامش برگی از باغی ست
و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
نه خال است و نگار آنها كه بینی ، هر یكی داغی ست
كه گوید داستان از سوختنهایی
یكی آواره مرد است این پریشانگرد
همان شهزاده ی از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره ها و دریاها
نبرده ره به جایی ، خسته در كوه و كمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را ، هان
همان شهزاده ی بیچاره است او كه شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من ! ای شیران
زنان ! مردان ! جوانان ! كودكان ! پیران
وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین كرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشانروز مسكین تیغ در دستش میان سنگها می گشت
و چون دیوانگان فریاد می زد : آی
و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز
دلیران من ! اما سنگها خاموش
همان شهزاده است آری كه دیگر سالهای سال
ز بس دریا و كوه و دشت پیموده ست
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
و پندارد كه دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایه ی سدری
كه رسته در كنار كوه بی حاصل
و سنگستان گمنامش
كه روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود
نشید همگنانش ، آغرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی ، هر كدام و كی
به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
كنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریابارهای دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و كشتی ها و كشتی ها و كشتی ها
و گزمه ها و گشتی ها
سخن بسیار یا كم ، وقت بیگاه ست
نگه كن ، روز كوتاه ست
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیك
شنیدم قصه ی اینپیر مسكین را
بگو آیا تواند بود كو را رستگاری روی بنماید ؟
كلیدی هست آیا كه ش طلسم بسته بگشاید ؟
تواند بود
پس از این كوه تشنه دره ای ژرف است
در او نزدیك غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن
از اینجا تا كنار چشمه راهی نیست
چنین باید كه شهزاده در آن چشمه بشوید تن
غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
اهورا وایزدان وامشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از آن هفت ریگ از یگهای چشمه بردارد
در آن نزدیكها چاهی ست
كنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
ازو جوشید خواهد آب
و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
نشان آنكه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
تواند باز بیند روزگار وصل
تواند بود و باید بود
ز اسب افتاده او نز اصل
غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار
سخن پوشیده بشنو ، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
غم دل با تو گویم غار
كبوترهای جادوی بشارتگوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
من آن كالام را دریا فرو برده
گله ام را گرگها خورده
من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ
من آن شهر اسیرم ، ساكنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید
دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت
كجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟
اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار
درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
فروزان آتشم را باد خاموشید
فكندم ریگها را یك به یك در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیك
به جای آب دود از چاه سر بر كرد ، گفتی دیو می گفت : آه
مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟
زمین گندید ، آیا بر فراز آسمان كس نیست ؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنكه در بند دماوندست
پشوتن مرده است آیا ؟
و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی كرده است آیا ؟
سخن می گفت ، سر در غار كرده ، شهریار شهر سنگستان
سخن می گفت با تاریكی خلوت
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
ز بیداد انیران شكوه ها می كرد
ستم های فرنگ و ترك و تازی را
شكایت با شكسته بازوان میترا می كرد
غمان قرنها را زار می نالید
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می كرد
غم دل با تو گویم ، غار
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
صدا نالنده پاسخ داد
آری نیست ؟
فسانه
گویا دگر فسانه به پایان رسدیه بود
دیگر نمانده بود برایم بهانه ای
جنبید مشت مرگ و در آن خاك سرد گور
می خواست پر كند
روح مرا ، چو روزن تاریكخانه ای
اما بسان باز پسین پرسشی كه هیچ
دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی
چشمی كه خوشترین خبر سرنوشت بود
از آشیان ساده ی روحی فرشته وار
كز روشنی چو پنجره ای از بهشت بود
خندید با ملامت ، با مهر ، با غرور
با حالتی كه خوشتر از آن كس ندیده است
كای تخته سنگ پیر
آیا دگر فسانه به پایان رسیده است ؟
چشمم پرید ناگه و گوشم كشید سوت
خون در رگم دوید
امشب صلیب رسم كنید ، ای ستاره ها
برخاستم ز بستر تاریكی و سكوت
گویی شنیدم از نفس گرم این پیام
عطر نوازشی كه دل از یاد برده بود
اما دریغ ، كاین دل خوشباورم هنوز
باور نكرده بود
كآورده را به همره خود باد برده بود
گویی خیال بود ، شبح بود، سایه بود
یا آن ستاره بود كه یك لمحع زاد و مرد
چشمك زد و فسرد
لشكر نداشت در پی ، تنها طلایه بود
ای آخرین دریچه ی زندان عمر من
ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ
از پشت پرده های بلورین اشك خویش
با یاد دلفریب تو بدرود می كنم
روح تو را و هرزه درایان پست را
با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب
خشنود می كنم
من لولی ملامتی و پیر و مرده دل
تو كولی جوان و بی آرام و تیز دو
رنجور می كند نفس پیر من تو را
حق داشتی ، برو
احساس می كنم ملولی ز صحبتم
آن پاكی و زلالی لبخند در تو نیست
و آن جلوه های قدسی دیگر نمی كنی
می بینمت ز دور و دلم می تپد ز شوق
می بینم برابر و سر بر نمی كنی
این رنج كاهدم كه تو نشناختی مرا
در من ریا نبود صفا بود هر چه بود
من روستاییم ، نفسم پاك و راستین
باور نمی كنم كه تو باور نمی كنی
این سرگذشت لیلی و مجنون نبود - آه
شرم آیدم ز چهره ی معصوم دخترم
حتی نبود قصه ی یعقوب دیگری
این صحبت دو روح جوان ، از دو مرد بود
یا الفت بهشتی كبك و كبوتری
اما چه نادرست در آمد حساب من
از ما دو تن یكی نه چنین بود ، ای دریغ
غمز و فریبكاری مشتی حسود نیز
ما را چو دشمنی به كمین بود ، ای دریغ
مسموم كرد روح مرا بی صفاییت
بدرود ، ای رفیق می و یار مستی ام
من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر
ور نیز دیده ای تو ، ببخشای پستی ام
من ماندم و ملال و غمم ، رفته ای تو شاد
با حالتی كه بدتر از آن كس ندیده است
ای چشمه ی جوان
گویا دگر فسانه به پایان رسیده است
سرود پناهنده
نجوا كنان به زمزمه سرگرم
مردی ست با سرودی غمناك
خسته دلی ، شكسته دلی ، بیزار
از سر فكنده تاج عرب بر خاك
این شرزه شیر بیشه ی دین ، آیت خدا
بی هیچ باك و بیم و ادا
سوی عجم كشیده دلش ، از عرب جدا
امشب به جای تاج عرب شوق كوچ به سر دارد
آهسته می سراید و با خویش
امشب سرود و سر دگر دارد
نجوا كنان به زمزمه ، نالان و بی قرار
با درد و سوز گرید و گوید
امشب چو شب به نیمه رسد خیزم
وز این سیاه زاویه بگریزم
پنهان رهی شناسم و با شوق می روم
ور بایدم دویدن ، با شوق می دوم
گر بسته بود در ؟
به خدا داد می زنم
سر می نهم به درگه و فریاد می كنم
خسته دل شكسته دل غمناك
افكنده تیره تاج عرب از سر
فریاد می كند
هیهای ! های ! های
ای ساقیان سخوش میخانه ی الست
راهم دهید آی ! پناهم دهید آی
اینجا
درمانده ای ز قافله ی بیدل شماست
آواره ای، گریخته ای ، مانده بی پناه
آه
اینجا منم ، منم
كز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم
امشب عجیب حال خوشی دارد
پا می زند به تاج عرب ، گریان
حال خوشی ، خیال خوشی دارد
امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین
وز شك و از یقین
وز رجس خلق و پاكی دامان مدرسه
بگریختم
چگونه بگویم ؟
حكایتی ست
دیگر به تنگ آمده بودم
از خنده های طعن
وز گریه های بیم
دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم
تا چند می توانم باشم به طعن و طنز
حتی گهی به نعره ی نفرین تلخ و تند
غیبت كنان و بدگو پشت سر خدا؟
دیگر به تنگ آمده ام من
تا چند می توانم باشم از او جدا ؟
صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطری ملول ز اركان مدرسه
بگریخت از فریب و ریا ، از دروغ و جهل
نابود باد - گوید - بنیان مدرسه
حال خوش و خیال خوشی دارد
با خویشتن جدال خوشی دارد
و اكنون كه شب به نیمه رسیده ست
او در خیال خود را بیند
كاوراق شمس و حافظ و خیام
این سركشان سر خوش اعصار
این سرخوشان سركش ایام
این تلخكام طایفه ی شنگ و شور بخت
زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته می گریزد
و آب سبوی كهنه و چركین خود به پای
بر خاك راه ریزد
امشب شگفت حال خوشی دارد
و اكنون كه شب ز نیمه گذشته ست
او ، در خیال ، خود را بیند
پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه ، ولی بسته است در
و او سر به در گذاشته و از شكاف آن
با اشتیاق قصه ی خود را
می گوید و ز هول دلش جوش می زند
گویی كسی به قصه ی او گوش می كند
امشب بگاه خلوت غمناك نیمشب
گردون بسان نطع مرصع بود
هر گوهریش آیتی از ذات ایزدی
آفاق خیره بود به من ، تا چه می كنم
من در سپهر خیره به آیات سرمدی
بگریختم
به سوی شما می گریختم
بگریختم ، به سوی شما آمدم
شما
ای ساقیان سرخوش میخانه ی الست
ای لولیان مست به ایان كرده پشت ، به خیام كرده رو
آیا اجازه هست ؟
شب خلوت است و هیچ صدایی نمی رسد
او در خیال خود را ، بی تاب ، بی قرار
بیند كه مشت كوبد پر كوب ، بر دری
با لابه و خروش
اما دری چو نیست ، خورد مشت بر سری
راهم دهید آی! پناهم دهید آی!
می ترسد این غریب پناهنده
ای قوم ، پشت در مگذاریدش
ای قوم ، از برای خدا
گریه می كند
نجواكنان ، به زمزمه سرگرم
مردی ست دل شكسته و تنها
امشب سرود و سر دگر دارد
امشب هوای كوچ به سر دارد
اما كسی ز دوست نشانش نمی دهد
غمگین نشسته ، گریه امانش نمی دهد
راهم ... دهید ، آی ! ... پناهم دهید ... آی
هو ... هوی .... های ... های
قاصدك
قاصدك ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از كجا وز كه خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند
قاصدك
در دل من همه كورند و كرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
كه دروغی تو ، دروغ
كه فریبی تو. ، فریب
قاصدك 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! كجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردك شرری هست هنوز ؟
قاصدك
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
خفتگان
خفتگان نقش قالی